
بچه که بودم آروم و ساکت یجا میشستم و کاری به کار کسی نداشتم. آدما رو میدیدم وحشت میکردم. به نظرم، یجوری میومدن. خیلی سوال میپرسیدن. سوالایی که جوابشون رو نمیدونستم و مجبور بودم همینجور بر و بر بهشون نگاه کنم. بابام که میدید چیزی نمیگم خودش جواب میداد. حوصلهام که سر میرفت، شروع میکردم به خیالپردازی. اطراف رو جوری تصور میکردم که انگار یه بازی کامپیوتریه. آدما رو هرکدوم یه شخصیت بازی میدیدم و برای خودم انواع سناریوها رو میساختم. مامانم که منو اینجوری میدید میگفت که چرا نمیری با بقیه بچهها بازی کنی.
من نفهمیدم مشکل کار کجاست. اصلا همین کلمه «مشکل» درسته که دارم میگم؟ یا بیشتر بازتاب تفکرات جامعه و فرهنگ ما شده که کسی اینجوری باشه بهش میگن مشکل داره.
بچگیم رو دوست داشتم ولی بهم اجازه ندادن تو اون دنیای خیالات خودم غرق بشم. بارها با جملاتی مثل «تو باید تو این جامعه بری»، «تو نیازه که پر رو باشی و حقت رو بگیری»، «حرف بزن وگرنه بقیه مثل گرگ تو رو میخورن» و جملاتی مثل اینها باعث شد که به مرور من از اون دنیای کودکانه فاصله بگیرم.
شروع سختی بود. باورم نمیشد که اینقدر آدما عجیب باشن. تلاش پشت تلاش تا بلکه بفهمم اینا دارن چی میگن. اصلا دغدغهشون چیه. این حقی که میگن یعنی چی؟ این پولی که همه دنبالشن چیه؟ دوست دختر اصلا چی چیه؟ و هرچقدر جلوتر رفتم با اصطلاحات بیشتری آشنا شدم. سنم که بالاتر رفت کمکم تخیلات و اون دنیای فانتزی که میساختم، کمرنگ شدند. به حدی رسید که گاهی اوقات پیش بقیه آدما انکارش میکردم که من یه زمانی پر از خیالپردازی بودم.
دیگه اصطلاحات برام مهمتر از این حرفا شده بودن. روزهایی رو سپری کردم که هیچ پولی تو جیبم نبود؛ درحدی که وقتی شارژ سیم کارتم تموم میشد، نمیتونستم شارژش کنم. حقی که میگفتن؛ اینقدر بقیه سرش میجنگیدن که مجبور بودم منم زورم رو بزنم. نمیگم خیلی آدم حق بگیر موفقی بودم، ولی خب چارهای نداشتم. نمیتونستم ساکت هم بشینم نگاهشون کنم. یه چند سالی جلو رفتم ولی با اینحال روند زندگیم همینجور نموند...
به لطف یکی از دوستام با مفهومی به اسم «روانشناسی» آشنا شدم. وقتی دربارهاش باهام حرف میزد یچیزی تو من تکون خورد. اون موضوعات انگار که اون مغز منی که مدتهاست متوقف شده و دیگه خیالپردازی نمیکنه رو یه خورده هلش میداد. از اونجا خودم شروع کردم به خوندن درباره روانشناسی و به واسطه اون وارد فلسفه شدم و هرچقدر بیشتر پیش میرفتم مدام این موضوعات نظر من رو به خودشون جلب میکردن. تو مسیر زندگیم خیلی چیزا تاثیرگذار بودن، فقط اون حرف دوستم نبود. دوستای دیگهای هم سر راهم قرار گرفتن که باز منو به خودم میوردن ویا استادهای دانشگاهی که با یه جمله منو تو فکر میبردن.
وقتی به خودم دقت کردم فهمیدم که زندگی من اسیر این چهارچوبهای تعریف شده است. چهارچوبهایی که باعث شده همه آدما هدفهاشون تقریبا یکی باشه و فقط نهایتا مسیر زندگیشون تغییر کنه. همه بجنگن که آخر یه خونهای ماشینی داشته باشن و بتونن بعدش سفر برن و یه حالی به خودشون بدن. سوالی که برای من پیش اومد...
من دنبال چیم؟ اصلا چرا جدیدا شروع کردم به نوشتن؟ چرا دارم دانشگاه میرم؟ چرا با اینکه اینقدر مهارتهای مختلفی رو یاد گرفتم؛ باز ول کن نیستم و میخوام مهارتهای جدیدی هم یاد بگیرم؟ و چراییهایی زیادی که هنوز هم تو فکرم شکل میگیره تا همیشه به خودم یادآوری کنم که، بدیهیترین چیزهای زندگیم هم ممکنه یه زمانی بیارزش بیاد.
فقط یه سری موضوعات استثنا بودن. یه تیکه کلام دارم که میگم: برای من ۸۰ درصد مسائل زندگی اهمیتی ندارن. دقیقا این موضوعات استثنا، همون ۲۰ درصد باقی موندن. اونا هم به خاطر این برام ارزشمندن چون که ذاتشون ارزشمنده.
الان خب چی؟
من الان یه آدمم که مثل بقیه سختی کشیده و هنوز هم قراره سختی داشته باشه. میجنگم برای آینده؛ تا بتونم تو این دنیا دووم بیارم و ادامه بدم. ولی اینبار به همراه اون ویژگیهای بچگیم. پیش بعضی از دوستام که درک میکنن یا خلوت خودم، میرم تو دنیای خیالاتم. هربار یه داستان جدید با شخصیتهای جدید و ماجراجوییهای مختلف.
دقیقا همین دنیاست، که من میتونم متنی یا اثری رو خلق کنم. همین دنیای خیالات باعث شده که بخوام انتخاب کنم هنرمند باشم. باهاش حرفهای مختلفی رو به زبون بیارم. حالا چه به صورت یه متن یا چه به صورت یه تئاتر و فیلم.
فهمیدم که نمیتونم اون اصطلاحات رو نادیده بگیرم و بگم پول و حق چیه بابا نمیخوامشون. اونا باعث میشن که بتونیم دووم بیاریم و زنده بمونیم؛ ولی برای من زندگی با این تخیلات و هنر معنا پیدا میکنه.