ویرگول
ورودثبت نام
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتریبیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

در انتظار شمال

سپهر تو پراید سفیدش نشسته بود، بوی بنزین کهنه و پلاستیک سوخته تو ماشین پیچیده بود. نور زرد چراغهای خیابون تهران از پنجره میزد تو، اما چشمای سپهر به صفحه گوشی قفل شده بود. انگشتش رو چتها بالا و پایین میرفت، انگار دنبال یه نشانه بود، یه چیزی که بگه هنوز رفیقی داره. صدای تیکتیک راهنما تو سکوت ماشین میپیچید. بیرون، خیابونا زنده بود، ماشینها میرفتن، آدما میخندیدن، ولی سپهر انگار تو یه گوشه ساکت گیر کرده بود.

صبح یه پیام گروهی فرستاده بود به ده نفر از رفیقاش. یه برنامه شمال، ویلایی تو رامسر، با جنگل و دریا و حال و هوای شبنشینی دور آتیش. نوشته بود: «بچهها، آخر هفته میریم شمال، کی پایهست؟» فکر میکرد این بار قراره مثل قدیما بشه، رفاقت، گیتار، خنده تا صبح. ولی حالا، ساعت از یازده شب گذشته بود و فقط سه نفر جواب داده بودن.

آرش اصلاً زحمت جواب دادن نکشیده بود. سپهر یادش اومد چند شب پیش تو کافه باهم بودن، آرش هی با گوشیش ور میرفت، میخندید، احتمالاً از بین یه مشته پیامایی که داده یکیشون بالاخره جوابش رو داده.

کوروش فقط یه قلب قرمز فرستاده بود. یه قلب، انگار سپهر داره به دیوار پیام میده. کوروش که همیشه میگفت «ما تا ته خط رفیقیم»، حالا حتماً تو اینستا داره با یکی استوری بازی میکنه. سپهر پوزخند زد. «ته خط؟ ته خطش یه قلب مسخرهست.»

رامین یه کم امیدوارش کرده بود. نوشته بود: «شمال؟ باحاله! کی میریم؟» سپهر لوکیشن و ساعت فرستاده بود، ولی چند دقیقه بعد رامین پیام داد: «شرمنده، یهو یه برنامه دیگه جور شد.» سپهر به صفحه خیره شد. برنامه دیگه؟ حتماً یه کافهایه دوتایی، یا اونم نبود به چتی که تا صبح میره.

یهو صدای نتیف گوشیش اومد. پیام از مهیار بود: «حاجی، شمال؟ من پایهم! بگو کی بریم» سپهر لبخند زد، انگار یه نور تو تاریکی. سریع تایپ کرد.

سپهر: آقا دمت گرم، ویلاعه رامسره. میای؟
مهیار: آره، حاجی! بگو کجا بیام، من آمادهم!
سپهر: من میام دنبالت، تو وسایلتو آماده کن.
مهیار: الان میای؟
سپهر: آره دیگه، پس کی بیام؟
مهیار: حاجی میشه یه ساعت دیگه بیای؟
سپهر: اوکیه بابا حالا منم تا برسم یه ساعت میشه، راحت باش
مهیار: باشه پس دمت گرم

سپهر گوشی رو گذاشت کنار، یه نفس عمیق کشید. «بالاخره یکی پیدا شد.» ماشین رو روشن کرد، صدای موتور پراید تو خیابون پیچید. تو راه به خودش گفت: «بقیه رفاقتا به درک، دم مهیار گرم.»

رسید دم خونه مهیار، یه آپارتمان تو خیابونای خلوت نیاوران. پیام داد: «حاجی، بیا پایین.» منتظر شد. پنج دقیقه، ده دقیقه. هیچ خبری نشد. دوباره پیام داد: «مهیار، کجایی؟» بازم سکوت. یه ربع گذشت. سپهر زنگش زد، ولی گوشی رو برنداشت. زیر لب گفت: «لابد حمومه.»

بیست دقیقه شد، نیم ساعت. سپهر به خودش گفت: «شاید داره وسایلشو جمع میکنه. شاید گوشیش خاموشه. شاید...» فکرش رفت به رامسر، به جنگل، به صدای دریا. ولی هر چی بیشتر منتظر میماند، خیالاش سنگینتر میشد. چشماش کمکم تار شد، انگار دنیا دورش تاریک میشد. سرش افتاد رو فرمون.

صبح با صدای بوق یه ماشین از جا پرید. نور خورشید از پنجره پراید میزد تو چشاش. هنوز دم خونه مهیار بود. گوشی رو برداشت. یه پیام از مهیار: «حاجی، شرمنده، دیشب طرفای شهرک غرب بودم، کارم طول کشید.»

سپهر خشکش زد. شهرک غرب؟ عالی شد که اونجا اگه مهیار بوده که مشخصه برای چیه. به کی امید داشت. آرش، کوروش، رامین، حالا مهیار. همهشون یه جور بودن.

ماشین رو روشن کرد و سمت خونهاش راه افتاد و بلند گفت «همه پسرا همینن.»

تنهاییرفاقتشمال ایران
۳
۰
نیما خادمی کلانتری
نیما خادمی کلانتری
بیشتر از هرچیزی می‌نویسم چون می‌خوام بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید