امروز واقعا فقط نوشتنه و حرف زدن و اینکه سعی کنی هی تحلیل کنی... واقعا بعضی ها بیشتر از اینکه آرومت کنن و یا حداقل باهاشون حس بدی نگیری انگار اصلا تخصصی رفتن تو کار اینکه یه چی بگن دقیقا بیشتر حالتو بگیره... و خب سخته چیزی گفتن چون همه الان در شرایط سختی هستن... نمیتونم تصور کنم که چه قدر بعضی ها الان از نظر دوری از عزیزانشون و بی خبری و مشکلات اقتصادی و ... تحت فشار هستند...
تو پرانتز تا یادم نرفته بگم که چه قدر عناوین احمقانه ای میذاره ویرگول خب مومن خدا یعنی چی که اومدی برای پست قبلی من نوشتی تحصیلی آموزشی... صرفا چون مربوط به انتخاب رشته است ؟:))))
با دوستم امروز صحبت کردم و بهش گفتم هفته پیش که بهت زنگ زدم مشکلمون فقط انتخاب رشته بود الان جنگ شده، مشکلات هست و مشکلات جدید مربوط به همون انتخاب رشته هم بیشتر شده... واقعا از یه جایی به بعد انگار توی مغزت یه هزار توعه... یعنی تو همش با خودت میگی که خب اینو تصمیم گرفتم باز یکی دیگه یه چیز دیگه میگه...
به نظرم یحتمل یه مشورت نهایی و دیگه میرم تو کار انتخاب رشته و تموم ... حداقل توی این شرایط دیگه هیچ تصمیم بهتر و ممکنی نمیگیرم صرفا دارم گرگیجه میگیرم از شدت فکر کردن... حالم خوش نیست....
این وسط گاهی از نامردی و بی معرفتی یه عده حرصم میگیره... اگرچه نه مثل قبل چون کم کم همش بیشتر به حکمت مطلقه این پی میبرم که ملت در 90 درصد موارد در روابطشون، صرفا چون اون تایم نیاز و انرژی و توان شون و کلا شرایط شون میخورده به این که با تو در ارتباط باشن، کنارت هستن و حتی خیلی هم باهات مهربونن... و خب تموم میشه و بعد اون رابطه هم میره... یعنی چیزی ورای احتیاجات نیست که شما رو به هم نزدیک میکنه... ولی در کنارش واقعا خدا رو شکر میکنم گاها که من چه قدررر خوش بختم که یه سری دوست فوق العاده هم دارم... که ورای اون چیزایی که عرف و رایجه، کنار هم موندیم... هرجور بوده با همه دوری ها... انگار یه سری آدم هستن که مهم نیست چند وقته که تو نبینیشون و باهاشون در ارتباط نباشی، حتی اگر کم کم حس کنی این رابطه هم داره از دست میره، یه لحظه دیدنشون باعث میشه انگار بفهمی نه هیچ چیز جای اون رابطه رو نمیگیره و همه چیز هم مثل قبله... اون اتصاله خیلی عمیق تر از رفع نیاز و احتیاج هاست صرفا...
نمیدونم شماها چه جور شخصیت هایی دارید، لابد خیلی ها شاید حتی تجربه نزدیک رو خیلی نداشته باشن... ولی شده تا حالا از چیزی که هستید، از تکرار پترن هاتون خسته بشید؟ بگید آقا من اصلا از حضور در زندگی خودم انصراف میدم؟
من گاهی اوقات فکر میکنم که کاش یه روزی بتونم از خودم یه جورایی خارج شم مثل اینایی که از داخل هواپیما با چترنجات میپرن... چون هر وقت برمیگردم و نگاه میکنم میبینم این غمی که ته همه مسائل زندگیم ، ته همه شادیهام و لودگی های بیشمارم هست، اون حس عجیب و خلا ای که همیشه بوده، این امید به این که شاید بهتر بشه یا مثلا یه چیزی بیاد و دیگه همچین احساسی نداشته باشم، اصلا مکانیسم مغزم که یادگرفته وقتی واقعیت برام تحملش سخت شد، شروع بکنه به رویا پردازی و ورود به دنیای ذهنی که توش من خیلی از چیزایی که نیستم باشم...
جوری که زندگیم توی این 25 سال باعث شده برای مثلا محافظت از خودم و ترس از اینکه یه چیزی بشه که انتظارش رو نداشتم، بترسم و عقب بشینم و جرات نکنم پا پیش بذارم و مدام نگران قضاوت و گند زدن بودم ، منتج شده به اینکه هر روز بیشتر از قبل اعتماد به نفسم رو از دست بدم...
همه کسایی که منو در ظاهر میشناسن اغلب بهم میگن که آره چه خوبه تو با اعتماد به نفسی حرفتو میزنی خجالت نمیکشی و اینا ولی نهایتا وقتی یکم بیشتر آشنا میشیم و از افکارم در مورد خودم میگم و اینکه حتی خیلی اوقات به عنوان یه مکانیسم دفاعی خودم رو زودتر و شدید تر از دیگران تخریب و نابود میکنم که وقتی بهم چیزی گفتن و ازم انتقادی شد خیلی بهم سخت نگذره و خلاصه که حربه ام برای مقابله با به رخ کشیده شدن کاستی هام این بوده که خودم زودتر جارشون بزنم، ملت واقعا میگن به نظر نمی اومد این قدر اوضاع خراب باشه:)))
و خب از اول امسال همش هرچی میشه حس میکنم چه قدرررر ناتوان و ضعیف و لوسم... چه قدر بی عرضه تر از اونیم و ترسو تر از اونیم که فکر میکردم..
و خب سیر زندگیم تا اینجا هم همینو نشون میده... یه زندگی خیلی خیلی معمولی با یه مغز غیرمعمولی... درسته که خیلی جاها یه چیزایی رسیدم، نمیگم ادم غیراجتماعی بودم یا مثلا هیچ کاری نکردم جز درس خوندن... ولی با اینکه خیلی اوقات خودم میرم دنبال ارتباط با آدم ها دوست و رفیق زیاد دارم معمولا روابط ام رو حفظ میکنم ولی به شدت محافظه کارم، دلم نمیخواد کوچیک ترین ریسکی رو تحمل کنم، میخوام برای همه چیز پلن داشته باشم و هیچ جوری به قول معروف حرکت خلاف عقل و ناشایستی نکنم... و خب همین باعث شده خیلی از تجربیات رو هم فرصت اش رو از خودم بگیرم... وقتی دور و برم رو نگاه میکنم که ملت همه روابطی دارن، و حتی همین رابطه های عاطفی شون تونسته کمک کنه بهتر خودشون رو بشناسن... من چی اما؟ تا الان همون اندک تجربه ای که حتی نمیشه گفت بهش رابطه که داشتم، گند زدم توش و یه آدم نامناسب رو انتخاب کردم که جز آسیب برام چیزی نذاشت... ملت هم دیوونه نیستن که پیگیر کسی بشن که هم به شدت محافظه کاره، هم از اون ور آدم هایی رو میخواد که لزوما خوشگل و خوشتیپ و اینا نیستن ولی یه جورین که انگار سلیقه شون نیست ....
به هر حال در حال حاضر یکم این حس رو ( حتی اگر کاذب باشه) دارم که توی خیلی زمینه ها شکست خوردم و حتی به مختصری از رویاهام هم که رسیدم به خاطر شخصیت نتیجه گرا و کمال طلب ام ازشون لذت نمیبرم صرفا میگم خب که چی .... و در نهایت واقعا همش فکر میکنم که وقتی من خودم این قدر از خودم شاکی و ناراضی ام و این قدر خودم از خودم در هیچ لولی اون قدرا خوشم نمیاد چه جوری از بقیه انتظار دارم...
من نمیدونم واقعا دیگه چی قراره بشه فقط میدونم خسته ام و این روند تمومی نداره انگار .... هیچی نه درست و حسابی درست میشه نه تکلیف اش مشخص میشه و حتی اتفاق خیلی خوبی هم که چه عرض حداقل خوبی هم نمی افته.... همه چیز انگار روی نوار تند و گذراست اگرم خوشحال کننده است... بعدش دوباره یه ملال و غم و سردرگمی مطلقه... و من همیشه توی این ملال بودم... تا با خودم تنها میشم انگار یه حفره خالی توی قفسه سینه ام درست میشه که در عین بی وزنی سنگین ترینه...
مامان بابا تاکید دارن که یکم آروم باشم و این قدر خودم رو اذیت نکنم ولی نمیدونم ... انگار خودم از زجر کشیدن خودم لذت میبرم... از اینکه هی به خودم گفتم بی لیاقت... ولی شایدم فقط خودمم که میدونم چه چیز چرتی هستم و چه عروسک پوشالی ای هستم... هرچه قدرم سعی کنم با فرار از حقیقت خودم ، در دنیای ذهنم و خیالم تصور کنم که روزی میرسه که حس کنم زیبام، حس کنم خوبم، حس کنم با سواد و درجه یکم، حس کنم دوست داشتنی ام ،حس کنم شجاع ام و میتونم از پس سختی ها بربیام و حتی تکیه گاه برای بقیه باشم... و حس کنم کافیم... هرچی که هستم...
این روزا determination بیشتر ممکنه تبدیل به عصبیت و خشم بشه یا مهربونی بیشتر به people pleasure ای تنه بزنه ... توی دنیایی که همه چیز جنگه من فکر میکنم اصلا جنگجو خوبی نیستم و از اون طرف توی مصالحه ها هم به راحتی میشه سرم رو کلاه بذارن...
کاش میشد یه ذره آروم بگیرم... درسته که آشفتگی محضه و خلاصه که اوضاع خیلی فاکدآپه از هر لحاظ... ولی خب میشه کاریش کرد؟ جواب واقعیش اینه که من هرچی بیشتر تلاش کردم همه چیز رو کنترل کنم ، روی یه چیزی تمرکز کنم که بهش گند نزنم بیشتر اوضاع پیچیده شد... فقط سختی بیشتر شد و تهشم یه چیزایی که میترسیدم نشد ولی یه چیزایی هم شد که فکرشو نمیکردم...
البته که بخشیش ترومای جمعی ما خاورمیانه ای های خدا زده است که واقعا از هرچی میترسیم بدترش سرمون میاد:) بدبینی در خاورمیانه مرزش با واقع بینی اصلا خیلی معلوم نیست:)
ولی حالا نهایتا.... چیزی که هست انگار من همیشه دچار یه تصلب ای هستم، یه حالتی که انگار همش یه چیزی میگه مراقب باش، فکر میکنه وقتی یه جایی نشسته باید مراقب باشه کسی متوجه اش نشه چون یه جوریه، انگار همیشه میترسم کسی منو موقع خودم بودن ، همین خل و چل خیال پردازی که هستم گیر بندازه، بفهمه من چه مشنگ بالذاتی هستم... اینکه حتی از اونی که سعی میکنم باشم بدتر و زشت تر و درب و داغون تر باشم... کلا خودم از تصویر خودم از موجودیت خودم خوشم نمیاد... یعنی گاهی اون تصویر قشنگ ذهنیم رو باور میکنم ولی واقعیت به نظرم چیز دیگه است... مثل وقتیه که یه عکس یا فیلمی از خودت میبینی یا اولین بار صدای ضبط شده ات رو گوش میدی و پشمات میریزه:))
یادم نیست اولین بار کی فهمیدم دوست داشتنی و با حال نیستم... فکر کنم دبستان بود... بعد وقتی کوچک تری درسته میمونه اثرش و خب من در سیر نوجوانی هم یه جاهایی خیلی ضربه خوردم چون همش در پی این بودم خوب و دوست داشتنی باشم ولی بیشتر گند میخورد، و خب تجربه های خیلی سختی داشتم در حد اون سن و سال و اون حال و احوالی که هستی ولی خب هی میگی مثلا شاید بزرگ شم بهتر شه.... ولی موند:) بدتر شد...
اعتماد به نفسم بیشتر خراب شد و تازه مسائل بین جنسیتی و افزایش سن و سختی های زندگیم هم سوار شد روش و خلاصه که شدم این عجق وجقی که بخشیش رو خوندید و میشناسید...
یه زمانی حداقل به امید اینکه شاید بهتر شه یه چیزایی رو به دست میاوردم ولی الان حس میکنم حتی خیلی وقته فراموش شده و بی دستاوردم... حس میکنم یه گوشه ای هستم...
واقعیت اینه که آره دنیا حتی دنیای ادم های نزدیک و اطراف ما ، بدون ما چرخش همیشه چرخیده و میچرخه ولی خب راستش یکم فکر کنم سخته واسه ما خلق الناس که باهاش کنار بیایم... من که هنوز دارم دست و پا میزنم و غصه میخورم بابت اینکه چرا دوسم ندارن:)))
حالا این خزعبلات وسط این اوضاع چی بود رو نمیدونم ولی خب خوبه ... حداقل یکم تایپ کردم و راستش بهم میچسبه...
امن بمونین و به امید حال و روز بهتر