پرنیا شاه سیاه
پرنیا شاه سیاه
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

زمرد

از دیشب کلی به او پیام دادم. نگرانش بودم. اصلا جواب هیچکدام از پیام هایم را نمی داد.

سر صبح زمانی که دیدمش، چشمانش خسته بود. گویی دیشب با اشک خوابیده بود. با نگرانی پرسیدم: حالت خوبه؟!!

سری تکان داد و با صدایی آرام و گرفته گفت: باید... موضوعی را بهت بگم، خواهشاً تلاش کن حالت بد نشه.

ضربان قلبم تند شده بود جوری که انگار قصد بیرون آمدن از قفسه سینه ام را داشت. با صدایی لرزان گرفتم: چیزی شده؟!!

چشمانش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت: من و تو... باید رابطمون را تمام کنیم. شرایط من و زندگی ام سخته. بیا همدیگر را نبینیم. اینجوری به نفع هردومون هست.

منظورش چیه؟!! با پوزخندی گفتم: داری شوخی میکنی؟

سرش را به معنای علامت منفی تکان داد و به کفش های کتونی سفیدش چشم دوخته بود.

باد با موهایم بازی میکرد. گویی هنوز از وضعیت فعلی خبری نداشت.

دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت: تو برای من هنوز به اندازه قبل عزیز و قابل احترام هستی ولی..

وسط صحبتش پریدم و گفتم: عزیز و قابل احترام؟ منظورت چیه؟ پس اون همه صحبت های عاشقانه ات دروغ بود؟ پس اون همه دوستت دارم هایی به من میگفتی دروغ بود؟

با زبانش لب هایش را کمی تر کرد، انگار قصد داشت با کلمات بازی کند. بعد از مکثی کوتاه گفت:

ببین من بهت دروغ نگفتم. من شرایطم سخته. مادرم حالش خوب نیست. وضعیت پدرم بهم ریخته است و حس میکنم اگر این رابطه تموم بشه به نفع تو هست.

بغض گلویم را خفه میکرد سپس گفتم: به نفع من؟!!! دوری از تو به نفع منه؟ فکر میکنی اگر الان بری من حالم بهتر میشه؟ !!! من هنوز دوستت دارم.

سرش را تکان داد و با دستش موهایش را مرتب کردو با صدایی محکم گفت: پنج سال دیگه متوجه میشی. سپس به سمت مخالف من حرکت کرد.

چشمانم را باز کردم. باز هم درحال فکر کردن به آن روز بودم. این خاطره مربوط به هشت بهمن بود.

به سمت آشپز خانه رفتم و برای خودم چایی ریختم و بر روی صندلی داخل اتاق نشستم. چشمانم را بستم،‌خاطره ای دوباره به ذهنم هجوم آورد.

حدود ساعت شش بعد از ظهر بود. زمستان بود. شال گردن را به دور خود پیچیدم و بر روی صندلی های بازار هنر نشسته بودم. به مردم نگاه میکردم، با دقت به طلا هایی که در پشت شیشه بودند نگاه میکردند. بعضی از آنها که قصد خرید داشتند، از مغازه ای به مغازه دیگری میرفتند.

درحال گوش دادن به داریوش بودم. میگفت: شب از مهتاب سر میره. تمام ماه توی ابه...

از دور دیدمش. دستش را برایم تکان میداد. به سمتش رفتم و با لبخندی گفتم: حال دلت چطوره؟

با چشمانی همچو زمرد نگاهم کرد. همیشه ته چشمانش تر بود، مثل زمرد.

گفت:خوبم. خیلی منتظر موندی؟ببخشید دیر شد توی ترافیک بودم.

لبخندی زدم و گفتم: بزن بریم. قراره همه کتابفروشی های اینجا را بگردیم. دستش را در دستم حلقه کرد و به سمت کتابفروشی ای قدیمی راه افتادیم.

در کتابفروشی در حال دیدن کتاب ها بود. تمام تمرکزش بر روی آنها بود. بر روی صندلی ای نشستیم. نگاهش کردم. همان موقع به یاد جمله افتادم که؛ میگویند اگر زنان اول عاشق شوند، دلشان شکسته میشود.

با صدایی آرام گفتم: یه قول بهم میدی؟

سرش را کج کرد و با لبخندی گفت: جان دلم؟

لب هایم را روی هم فشار دادم، سپس گفتم: بهم قول میدی که همیشه پیشم باشی؟ حتی توی شرایطی که از هم دور شدیم؟

چشمانش حس غمناکی را انتقال میداد. سپس گفت: قول میدم. قول میدم که همیشه پیشت باشم. تا زمانی که بخواهی پیشت میمونم. حتی اگر ازت دور باشم.

سرم را روی شانه اش گذاشتم و با صدایی آرام گفتم: تا آخر دنیا هم باهات میام. تا اخر...

چشمانم را باز کردم. چایی ام سرد شده بود. نیم نگاهی به گوشی روی میز انداختم هیچ پیامی نیامده بود. دفترچه ام را برداشتم و نوشتم: گیرم که به هرحال مرا برده ای از یاد. گیرم که زمان خاطره ها را به فنا داد.گیرم تو نبودی آن عاشق که صد باره نامه فرستاد. با این همه عشق چه کردی؟ یک بار دلت تنگ نشد خانه ات آوار؟ یعنی به همین سادگی از عشق گذشتی؟ یک بار دلت به یاد من خسته نیافتاد؟...

قلم را روی میز قرار دادم و متن را بدون آنکه کاملش کنم رها کردم. میدانی چیست؟

تنها چیزی که میخواهم این است که حالش خوب باشد.دلش شاد باشد،لبخند بر لبش بیاید.

یک بار یک دوستی گفت: آدم ها یه فصلی از زندگی مان هستند و از آن فصل دیگر وجود ندارند.

او زیباترین فصل زندگی من بود اما بدان که فصل های دیگر هم وجود دارند...

عشقجداییقولداستان کوتاهتنهایی
مینویسم چون هنوز زنده ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید