Roya
Roya
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

درخت شاتوتم

قطره ی آب شاتوت را به کف دستانم میچکانم، قرمز است قرمز یاقوتی.

نور ملایم از لابه لای برگ‌های درخت به آن قطره آب شاتوت می تابد؛ انگار قطعه یاقوتی سرخ خودنمایی می کند.

درخت شاتوت، دوست کودکی، نوجوانی وپیریم؛ آن زمان که یادم می آید تو را در حیاط خانه مان دیده ام.باهم قد کشیدیم باهم زمستانهای سخت را تجربه کردیم که از سختیش رگهایمان منجمد شد و موهایمان سپید و تابستان هایی که از گرمیش سرخ شدیم و تنومند.

و اما تو چه مهربانانه سایه ات را از من دریغ نکردی .میدانم درختان زیادی از کودکی با من بودن ،اما همه مرا ترک کردند، یا شاید من آنها را ترک کردم؛ ولی تو ماندی وخواهی ماند.تویی که دلخوشیم نگاهم به تو از پنجره به شاخ و برگ های رنگین وزیبات و آسمان آبی که از لابه لای تو به من خیره می شود.

تو رو به یاد می آورم در زمان کودکی که قد وقواره ات هم چو من کوچک بود و تلاش هردویمان برای بزرگ شدن در آن زمان، آن زمان که شادی من بازی با بچه های محله و آوردن پیاله ی کوچکی از توت های تو بود که مرا پیش کودکان محبوب کرده بود.

تو مرا یاد خدا می اندازی تو جلوه از خدایی، مهربانی بی منت، راز دار بودن، پاک و پاکیزه و زیبا.

خدادلنوشتهعشقدرخت
پاسبان حرم دل شده ام، شب همه شب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید