نمی دونم واژه ای که توی ذهنم تکرار میشه ، اینکه کی هستم ، چیکار میکنم ، و چرا الان کاری نمی کنم چرا دیوونه شدم ، چرا کسی شدم که نمیتونه مثل قبل باشه چرا زیبا تر ، مهربونم تر یا حتی معنوی تر نیستم چرا اون کسی که حس داشت روزی ده ساعت بخونه الان دو ساعت به زور میخونه چرا اون کسی که دست دادنش به طرف مقابل انرژی میداد دیگه اون حال قبلی رو نداره ، چرا اون کسی که امید داشت الان ناامید ، چرا افکارش پر از درد و ناراحتیه ، پر از حس بد، پر از کمبود اعتماد به نفس لعنتیه ، چرا درگیر دختر و پسر توی واگن مترو هاست که دارن باهم ور میرنه ، چرا کسی که سرش تو کار خودش بود و با کسی که کاری نداشت درگیر چشم چرونیه ، چرا اون پسر هدفش از دانشگاه فقط کثافت کاریه ، چرا اون دختر فقط دنبال جلب توجه و رابطه است و چرا توی مترو بعضی ها دنبال سوژه برای گندکاری دیگران هستند و زمین زدن بهشون، چرا توی صف های نذری بعضیا عین زامبیا به همدیگر میپرن و دنبال آبمیوه یا غذا هستن ، چرا بعضیا عین لاشخور دنبال کندن از بقیه هستن ، چرا اون پسر رویایی درمورد رابطه ای فکر میکنه که اصلا وجود خارجی نداره، چرا ، نمیدونم ، فقط اینو میدونم که خدا کمکمون کنه چون داریم همه چیز رو از دست میدیم اقتصاد ، فرهنگ ، عقل و حتی انسانیت
داریم باخت میدیم به همدیگه اعتماد نداریم ، دوستی از بین رفته ، پیوند های فامیلی از هم گسیخته شد داره اتحاد از بین میره و جاشو به روابط با حیوان، روابط پر خطر دیگه میده نمیدونم که چی میشه ولی اینو میدونم که میتونیم تغییرش بدیم
فقط همین دوست خوبم
ممنون ..