mahoo
خواندن ۳ دقیقه·۲۴ روز پیش

Dormir⁶

فصل اول: جنجال_ پارت ششم: مُهره

سال ۲۳۰۷ میلادی


هشدار: برای دانستن بعضی از نکات، خواندن پارتهای قبل الزامیست.

( اصلا هم پول نگرفتم که تبلیغ کنم🙄)



چند تا زخمِ بدجور رو بازوش افتاده بود فکر میکردم بیشتر از این زخمی شده باشه ولی نه اون پوست کلفت تر از این حرفهاس.

+بهتری؟

_ این زخمها برام چیزِ خاصی نیست، ولشون کن. بگو چطور پیش رفت؟

قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم

+ عالی. شک داری بهم؟

_ شک که نکردن؟

+ نه.

_ خب حالا که شِوا کنار گذاشته شد راحت تر میتونم برم سراغِ هنگر، کار امشبشو بی جواب نمیزارم.

معلوم بود حسابی تو فکره

+تو خوبی؟

_ وقت برای فکر کردن بهش ندارم. میرم به شِوا سر بزنم.


آروم سرشو گذاشته بود رو زانوهاش اصلا نمیتونستم احتمال بدم که یه روز ازش رکب بخورم. میدونستم برای یه چیز دیگه اینجام ولی روزای خوبی رو با هم گذروندیم.

_ بهم بگو از کِی داری براش کار میکنی؟

+ چیه؟ فکر نمیکردی اینجوری ضربه بخوری؟

_ میبینی که هنوز سرپام.

+به قول خودت " تو موضع یارکشی به هیشکی اعتماد نکن" یادت رفته؟

_ خیلی منو دستِ کم گرفتی.

+ اینطور فکر نمیکنم.

یهو صدای در اومد؛ سیمون بود، اون اینجا چیکار میکرد؟

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاهی به شِوا که داشت ما رو نگاه میکرد انداخت

× بیا بیرون کارِت دارم

_ برو الان میام.

رو کردم سمتِ شوا

_ این کارِت بی جواب نمیمونه.

اومدم بیرون

_ از کجا فهمیدی اینجام؟

× رفتم پیشِ کنسی.

سعی کردم خونسرد خودمو نشون بدم.کنسی؛ تازگیا حس می کنم خیلی سر به هوا شده، تو حکومت مادری خیلی سرسخت و جدی تر بود‌.

_ خب؟ چیکار داری؟

× ازت ممنونم.

یه ابروم رو دادم بالا مثل اینکه کم کم داره همه چیز جور میشه.

_ بابت؟

× آوردن کنسی به انجمن؛ حق با تو بود اون کسیه که داره روحیه رو به منطقه ما برمیگردونه.

_ بهم شک داشتی؟

× خیلی سریع داشتی پیش میرفتی. مونده بودم چی داره تو سرت میگذره.

هنوزم نمیدونی چی داره تو سرم میگذره که اگه بدونی...


تو حالِ خودم بودم که یهو در باز شد. این کیه؟ تا حالا چهرشو ندیدم. اومد سمتم و شروع کرد به باز کردن دستام.

+داری چیکار میکنی؟

_ ساکت باش.

عصبی شدم؛ اون از حرف زدن هکتور باهام اونم از اینکه تا الان هیچ خبری از هنگر نشده. حس میکنم از اولم نباید باهاش همکاری میکردم.

+ بهت میگم داری چیکار میکنی؟

_ اومدم نجاتت بدم احمق.

دوباره اون ریتمِ ناموزون نفس هاش.

+ زود باش تا سر و کله اش پیدا نشده این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟

_ حواست باشه داری با کی حرف میزنی. یه کار رو نتونستی درست انجام بدی.

+همش زیرِ سرِ اون دختره کنسیه.

_ به نظر نمیاد فقط یه مُهره و ارتباط خونی ساده باشه.

+ چی تو سرته؟

_ خبرش میاد؛ میخوام یه قرار ملاقات باهاش ترتیب بدم، درست مثلِ تو، وقتی از اهدافم و جایگاهی که قراره بهش بدم بگم اونم خیلی راحت میتونه هکتور رو بزاره کنار.


خب مفتخرم اعلام کنم از این به بعد نویسنده این داستان منم هستم

قراره از این پارت به بعد شاهد دو روایت باشین

و خب تازه دست به قلم شدم خیلی وقته داستان ننوشتم برای همین فعلا در همین حد نوشتم تا خودمم بتونم با روند داستان و شخصیتا بیشتر اُخت بگیرم.

اینم از پارتهای قبلی تا الان:

Dormir

Dormir¹

Dormir²

Dormir³

Dormir⁴

Dormir⁵

در نظرش اگر یک روی زندگی زشت میشد،روی دیگری بود که بشود به آن پناه برد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید