ویرگول
ورودثبت نام
محمد باباجانی
محمد باباجانینمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
محمد باباجانی
محمد باباجانی
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

پارت 1:از یه شوخی، تا یه دل‌دادگی

گاهی وقتا خودمو وسط یه دنیای پر از حسای قاطی‌پاتی می‌بینم.
شادی، غم، خنده، دلتنگی، علاقه... عشق؟
آره، حتی عشق.
اون‌موقع که هنوز خودمم نمی‌دونستم دقیقاً چی به چیه.
شاید هیچ‌وقت هم درست نفهمیدم، فقط افتادم توی مسیرش.
از اون داستان‌هایی که هیچ‌کس خبر نداره جز خودت.
نه چون بخوای قایمش کنی، چون انقدر قشنگه که حس می‌کنی فقط مال خودته.

سالای آخر دبیرستانم بود.
همون دورانی که انگار هنوز کودک بودی ولی همه ازت انتظار دارن آدم بزرگی باشی.
یه شب قرار بود بریم عروسی یکی از فامیلای دور.
هوا خنک بود، بوی اسپری مو و لاک ناخن کل خونه رو برداشته بود، مامان غر می‌زد که زود حاضر شین، منم داشتم دنبال یه مانتو می‌گشتم که با شال ست شه.

رفتیم عروسی، اون پسرخاله شر و شورمونم اونجا بود.
تا ما رو دید، انگار دنیا بهش انرژی تزریق کرده باشه، شروع کرد به حرف زدن، جوک گفتن، ادا درآوردن.
همین وسط، بحثو کشوند سمت یکی از دوستاش.
اونقدر ازش تعریف کرد که منو آبجیم فقط می‌خندیدیم.
از رو شیطنت، گفتم:
"بین خودمون بمونه… من با همون دوستت دوستم!"

همین یه جمله، دنیا رو عوض کرد.
خشکش زد.
باور نمی‌کرد.
می‌گفت: "تو؟ شوخی می‌کنی؟ تو که اصلاً اهل این کارا نبودی..."
راست می‌گفت، نبودم.
ولی یه‌جوری اون لحظه دلم خواست باشم.
شاید فقط واسه اینکه ببینم چی می‌شه.
شاید فقط واسه اینکه یه شب عروسی معمولی تبدیل شه به یه قصه...

گفتم: "باشه، فردا تو عروسی، خودت ببین."
یه بازی شروع شده بود. بازی‌ای که فکر نمی‌کردم تهش جدی شه.

روز بعد، تو عروسی، همه‌ش دنبال اون پسری می‌گشتیم که نمی‌دونستیم چهره‌ش چطوریه.
پسرخالم فقط گفته بود مو بور، چشمای آبی، خوش‌تیپ.
یه پسر با اون مشخصات دیدم، گفتم: "فکر کنم همینه!"
داشتم می‌رفتم سمتش که آبجیم دوید، نفس‌نفس‌زنان گفت:
"نه نه، اون نیست، اینیه که اون‌طرف وایساده."
جون سالم به در بردم، نمی‌دونی چقدر خجالت کشیدم همون لحظه.

وقتی پسره رو دیدم…
یه‌جوری شد دلم.
یه‌جوری که تا حالا نشده بود.
صادقانه بگم، خوشگل بود.
ولی یه چیزی بیشتر از خوشگلی داشت.
یه چیزی که تو چشماش بود، تو فرم وایسادنش، تو سکوتی که داشت.
یه چیزی که نمی‌شد دقیق گفت چیه ولی حس می‌کردی هست.

پسرخالم رفت باهاش حرف زد.
من از دور نگاه می‌کردم.
بعضی صحنه‌ها مثل فیلم تو ذهنت حک می‌شن.
اون لحظه، یکی از همونا بود.

پسره مات و مبهوت، می‌گفت نمی‌دونه چی شده.
آخر سر گفت: "اصلاً بگو اون دختری که می‌گی کیه؟"
و وقتی منو نشون دادن…
نگام کرد.
طولانی.
یه نگاه که هنوز بعد سال‌ها یادمه.
نه چون خاص بود، نه چون فیلم‌وار بود،
چون یه چیزی داشت که انگار قلبمو زد.
یه چیزی که بعدش باعث شد کل اون شب، هی حس کنم یه نگاه همراهمه.

اون شب هیچ‌چی بینمون رد و بدل نشد.
نه حرف، نه حتی لبخند.
ولی انگار خیلی چیزا گفته شد، بی‌کلام.

و این شد شروع یه قصه‌ی نصف‌نیمه،
یه قصه‌ای که با یه شوخی شروع شد،
ولی توی دلم جدی شد،
خیلی جدی.

ادامه دارد...

رابطهعشقاحساسخانوادهعروسی
۲
۰
محمد باباجانی
محمد باباجانی
نمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید