محمد باباجانی
محمد باباجانی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

پارت 2:قصه‌ای که سهم دلم موند

اون موقع‌ها هیچ‌کدوممون گوشی نداشتیم.
نه واتساپی بود، نه اینستایی، نه حتی یه گوشی ساده تو جیبمون.
فقط تلفن خونه بود، همون تلفن خاک‌خورده‌ی کنار تلویزیون، با اون سیم پیچ‌خورده‌ش.
همه‌چی محدود بود…
ولی اونا خونشون تلفن نداشتن.
همیشه می‌رفت سراغ تنها کیوسک قدیمی ته خیابون اصلی شهرشون.
کیوسکی که دور و برش همیشه خلوت بود، مخصوصاً شب‌ها...
چند تا سکه می‌نداخت توی جیبش، صدای جینگ‌جینگش با هر قدمی که برمی‌داشت،
مثل موزیکی بود که داشت از راه دور می‌اومد تا منو صدا کنه.

فرقی نمی‌کرد بارون بباره، برف بیاد یا هوا اون‌قدر سرد شه که نفس کشیدن سخت شه.
سر ساعت خاصی، همون موقع که انگار قلب منم یاد گرفته بود بزنه،
زنگ تلفن خونه‌مون بلند می‌شد.

گاهی یکی دیگه گوشی رو برمی‌داشت.
همین که صدای اون طرف خطو می‌شنید، سریع قطع می‌کرد.
و دوباره… زنگ، دوباره… صبر،
تا بالاخره من جواب بدم.

زنگ می‌زد، پشت خط یه چیزی تو نفساش بود
انگار دنیا رو نفس می‌کشید فقط واسه چند دقیقه با من بودن.
گاهی چیزی نمی‌گفت.
فقط صداشو می‌شنیدم.
می‌گفت: «هیچی نگو، فقط بذار بدونم اون‌طرف خطی...»

اون لحظه‌ها، توی اون دنیای کوچیکمون،
همه‌چی امن بود.
همه‌چی قشنگ بود.
مثل یه راز قشنگ که فقط من و اون می‌دونستیم…

روزا گذشت.
هفته‌ها، ماه‌ها…
و ما، کم‌کم، از یه شوخی توی عروسی، رسیدیم به یه رابطه‌ی جدی.
یه چیزی که دیگه نمی‌شد انکارش کرد،
نمی‌شد پنهونش کرد.

دلم می‌خواست همه‌چی واقعی شه.
بیاد خواستگاری، رسمی، مثل آدم حسابی.
نه قایم‌موشک‌بازی، نه ترس از اینکه یکی بفهمه.

اونم همینو می‌خواست.
گفت باید خانواده‌هامون بدونن.
گفت: "وقتی دوست داشتنمون واقعی باشه، باید واقعی هم رفتار کنیم..."

دلم لرزید.
با خودم گفتم وقتشه.
نشستم با مامان حرف زدم.
اولش باورش نمی‌شد.
بعد که باور کرد، فقط یه چیز گفت:
"نه."

همین یه کلمه.
نه، چون اون هنوز کار درست‌و‌درمونی نداشت.
نه، چون به‌قول مامان، «دختر مردم رو نمی‌دن به پسر بی‌جایگاه».

ولی ته دلم می‌دونستم همه‌چی به بابامه.
اون تایید کنه، مامان هم کوتاه میاد.

اون شب، تو حیاط،
بابا تنها نشسته بود.
سکوت، شب، یه لیوان چای توی دستش،
و یه عالمه فکر توی سر من.

رفتم جلو.
نشستم کنارش.
نمی‌دونستم چی بگم.
ولی گفتم.
از اولش.
از اون شب عروسی.
از تماس‌ها، از حرفا، از دلم، از ترسم، از امیدم…

بابام گوش داد.
خیلی ساکت.
فقط گه‌گاهی نفس عمیق می‌کشید.
آخرش فقط گفت:

"کار داره؟
مرد باید بتونه یه سقف درست کنه، قبل اینکه بخواد یکی رو زیر اون سقف بیاره…
تو دخترمی، نمی‌تونم بسپارمت دست کسی که خودش هنوز رو پای خودش وای‌نستاده."

و همون موقع فهمیدم…
همه‌ی اون خنده‌ها، همه‌ی اون شب‌بیداری‌ها،
همه‌ی اون حرفای نصف‌شب،
همه‌ش تو یه لحظه ریخت.

مثل اینکه یکی یه ضربه‌ی محکم بزنه به شیشه‌ی پنجره‌ای که باهاش ستاره‌ها رو نگاه می‌کردی…
و یهویی فقط تیکه‌تیکه‌های شکسته‌اش بمونه.
تیکه‌هایی که هر سال همین موقع، دقیقاً توی شب تولدش، از ته کشوی ذهنم درشون میارم…
یه‌جوری که انگار بخوام با دستای خالی، از یه عشق قدیمی، یه جشن خیالی بسازم.
نه کیکی هست، نه شمعی، نه خودش...
ولی من هنوز هر سال شب تولدش، توی سکوت خودم، بهش فکر می‌کنم.

اون شب نخوابیدم.
تا صبح، تو اتاقم، توی تختم،
فقط سقف رو نگاه کردم
و انگار با هر پلک‌زدن، یه تصویر از اون روزا می‌اومد و می‌رفت...

سنم کم بود، اونقدری که بلد نبودم برای حقم بجنگم.
یا شایدم زیادی به تصمیم بابام آگاه بودم.
در هر صورت، مسیرمون همون‌جا عوض شد.

و از اون همه حس و خاطره، فقط یه فکر کوتاه موند
و یه لبخند کوچیک...
یه یادگاری بی‌صدا،
که گاهی وقتی بارون می‌باره
تو دل آدم زنده می‌شه.

عشقداستانرابطهجداییاحساسات
نمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید