بومش را آماده کرده بود و قصد داشت از رنگهایی که به مرور زمان از طبیعت جمعآوری کرده بود، استفاده کند تا درختی کامل را به تصویر بکشد؛ درختی که برای خلق آن، سختیهای زیادی کشیده بودیم و مسیری پرپیچوخم را پیموده بودیم. هدفی که از کودکی برای خود تعیین کرده بود، اکنون در چنگش بود. با حرکت قلممویش، آن درخت کامل و بینقص آفریده میشد.
در آن لحظه از خودم میپرسیدم: چگونه خیالات یک فرد میتوانند به چنین واقعیتی ملموس در جهان تجلی کنند؟ خواستم نزدیکتر به او شوم تا از هنر بیهمتای نقاشیاش بیاموزم، اما چیزی مانع حرکت من میشد...
بعد از کلی سختی، به جنگلهای آمازون رسیدیم تا آقای نقاش یکی از آثارش را خلق کند. از میان درختان انبوه میگذشتیم و او به هر درختی که میرسید، سری تکان میداد و بیآنکه مکث کند از کنارشان رد میشد.
درختان جنگلهای انبوه آمازون به شکلی فشرده کنار هم قرار داشتند و برگهای سبز تیره آنها، نور خورشید را به سختی عبور میداد. بوی رطوبت و خاک مرطوب در هوا شناور بود و صدای پرندگان و حشرات، سمفونی طبیعیای را در فضا طنینانداز میانداخت.
وقتی برای دویستمین بار (یا شاید سیصدمین بار، دیگر شمارش از دستم در رفته بود!) از کنار یک درخت گذشتیم، صدای رضا جنگل را لرزاند و پرندگان وحشتزده به پرواز درآمدند: «بس کن دیگه! این همه درخت اینجاست، ولی تو دنبال خیالاتت هستی. اگه واقعاً اون درخت رو دیدی، بکشش! سه ساله داری ما رو سر میدوانی.»
همین که نقاش خواست چیزی بگوید، ناگهان پیرمردی گفت: «شما جای درستی رو نگشتهاید!» سپس رو به رضا کرد و افزود: «اون درخت به قدری زیبا و اسطورهایه که هر لحظه اون رو ببینی، ثانیه بعد فراموشش میکنی.»
پیرمردی با ریشهای بلند و پراکنده، که دور صورتش حلقه زده بود، از تاریکی بیرون آمد. خالکوبیهای سیاهرنگی که روی صورتش به شکل مثلث بودند، داستانهایی از گذشته را بازگو میکردند.
پیرمرد شروع به توضیح دادن کرد، اما این بار مخاطبش همهی ما بود: «آن درخت بسیار دور است و تنها چند نفر از مکانش اطلاع دارند. یکی از آنها پیری در روستایی در سرزمینی است که ما آن را باکوکو میخوانیم. راه آنجا از اینجا دور به نظر نمیرسد.»
او نقشهای از جیبش درآورد و گفت: «این نقشه فقط ۳ سکه طلا آب میخوره.» با تردید نگاهش کردم؛ به نظرم عجیب میآمد که به این سرعت نقشه را بیرون آورد، انگار منتظر ما بود و بیشتر به نظر میرسید یک شیاد است چون به زبان ما حرف میزد و از موقعیت به وجود آمده سواستفاده کرد!
مسیر بازگشت خیلی عجیبتر از آنچه که انتظار داشتیم بود! مقصد بعدی ما، برخلاف پیشبینیها، در ایران خودمان قرار داشت. آقای نقاش یک خواسته بیشتر در زندگی نداشت؛ همانطور که رضا گفته بود، آن خواسته خلق یک نقاشی فوقالعاده از درختی کامل بود، اما هیچ درختی به کمالی که او در ذهن داشت، پیدا نمیشد.
در جنگلهای شمال کشور، جایی که سفر دو سالهمان رسماً آغاز شد، او هر بار بهانهای میآورد: «این درخت خیلی بلند است»، «این درخت پیر و فرسوده است»، «برگهایش نامتوازن هستند»، «این درخت جوانتر از آن است که بخواهم آن را بکشم»، «این درخت لاغر است» و غیره. در هر جنگل و محلی که رفتیم، بهانههایش تمام نشد و ما هرگز نتوانستیم آن درخت بینقص را بیابیم.
قلمروی باکوکو، در واقع یک روستای ساده بود، بدون هیچ نام و نشانی. اگر نقشه نداشتیم، هیچگاه نمیتوانستیم آن را پیدا کنیم. عجیبتر اینکه حتی در نقشههای دیجیتال هم اثری از آن نبود و در محل آن تنها آبهای گستردهای دیده میشد.
اهالی روستا به نظر میرسید که با شادی و همزیستی در کنار هم زندگی میکردند. ما به اولین کسی که رسیدیم، گفتیم: «ما در جنگلهای استوا پیرمردی را دیدیم که گفت در این قلمرو فردی به نام پیرمراد زندگی میکند.»
مرد پاسخ داد: «درود بر شما مسافران خسته! کدخدای روستا پدری دارد که او را پیرمراد یا پیرمجنون مینامند.» سپس با لحنی خودمانی ادامه داد: «در واقع او دیوانه است و حتی خودش را کدخدا میداند. ولی به احترام پسرش، ما او را پیرمراد صدا میزنیم.»
مرد با لبخندی به ما اشاره کرد و گفت: «بفرمایید، شما را پیش پیرمجنون میبرم!»
پیرمجنون، که به نظر من این اسم بیشتر برازندهاش بود، پیرمردی بسیار شکننده بود. ریشهای بلندش تمام صورتش را پوشانده بود و موهایش تا کمرش میرسید. صورت پرچینوچروکش مثل لباسی بود که تازه از ماشین لباسشویی درآمده باشد، نشان از سن بالایش داشت.
وقتی ما را دید، با لبخندی به سهراب گفت: «منتظرتان بودم!»
سهراب با اشتیاقی بینهایت و چشمان درخشانش به سمت پیرمجنون رفت و دستانش را بوسید: «خیلی ممنون! امیدوارم بتوانید به ما کمک کنید. ما دنبال...»
پیرمجنون با دست اشارهای کرد که سهراب را متوقف کند: «شما دنبال درخت گمشده هستید. آن درخت، همانطور که شنیدهاید، دچار جادویی است که هیچکس نمیتواند با دیدنش آن را به خاطر بسپارد! نام این جادو آهِرمادِی است و جادوگری به نام مادِی آن را روی درخت گذاشته.»
هر کلمهای که سهراب از پیرمجنون میشنید، او را عمیقتر به دنیای خیالیاش میبرد. اشتیاق او به حدی زیاد بود که تقریباً به جنون نزدیک میشد. او روی زمین خاکی نشست و ما نیز برای همراهی، کنار او نشستیم.
سهراب با اشتیاق سیلی از سوالاتش را به سمت پیرمجنون روانه کرد: «شما تا حالا آن درخت را دیدهاید؟ میدانید چه شکلی است؟ من هر درختی که دیدهام، نتوانستهام شبیه به آن باشد. خیلی عجیب است، اما هر شب آن درخت را در خوابم میبینم. مطمئنم باید آن را بکشم، چون درخت در خوابم به من گفته!»
رضا به تندی وسط حرف سهراب پرید: «چطور ممکنه یک درخت با کسی حرف بزنه؟ این مزخرفات چیه؟ تو ما رو دیوانه کردی، این پیرمرد هم نمیتونه کمکی بکنه!»
سهراب خواست به رضا پاسخ بدهد، اما پیرمجنون جلوی او را گرفت: «پسرم، میدانم که شاید حرفهای من را باور نکنی، اما نشانههایی از آن درخت دارم که...»
رضا سریع حرف او را قطع کرد: «پیری، چطور میخواهی دربارهی درختی که جادویی است و کسی نمیتواند آن را به خاطر بیاورد، توضیح بدی و نشانه بذاری؟ برو بابا!» او از جا بلند شد و به طرفی رفت، بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشد.
اما پیرمجنون مایوس نشد و به سمت سهراب نگاه کرد. «او را باید به سمت خودتان برگردانید؛ نیروی فوقالعادهای دارد و در کشیدن اولین نقشه به شما کمک خواهد کرد!».
چشمان سهراب با شنیدن این حرف دوباره برق زد. آفتاب به غروب نزدیک میشد و آسمان روستا به رنگ سرخ در آمده بود.
پیرمجنون مستقیم به من نگاهی انداخت و گفت: «میدانم که فکر میکنی من پیرمجنون هستم و دارم چرت و پرت میگویم. فکر میکنی آن سرخپوستی که دیدید یک شیاد است...» قلبم فرو ریخت و نفسم به شماره افتاد. «همچنین فکر میکنی نقاش شما دیوانه است که هنوز هیچ اثری خلق نکرده و فقط بهانه میآورد... اما مطمئن باش که مسیر سفر و حتی پایان آن، بسیار هیجانانگیزتر از این نگرانیهای فعلی تو خواهد بود!»
او نقشهای از جیب سمت راستش بیرون آورد و به سهراب داد. سهراب که به شدت هیجانزده بود، نقشه را گرفت. پیرمجنون با نگاهی جدی گفت: «این نقشه شما را به یک درخت ۱۰۰ ساله میبرد. این درخت جوان است، اما دو شب دیگر، زمانی که ماه کامل میشود، درخت جادویی به آن فرمان خواهد داد. بروید به قسمت شرقی آن درخت که نزدیک به خط است...»
من و سهراب به طور همزمان و با شگفتی پرسیدیم: «نزدیک خط؟!»
پیرمجنون با نگاهی معنادار پاسخ داد: «وقتی به آنجا برسید، منظورم را خواهید فهمید.»
پیرمجنون مکثی کرد و از جیب سمت چپش دو قلم بیرون آورد. سپس با مکثی دیگر، یک قطبنما از جیب کوچک روی سینهاش درآورد. «این سه قلم هم ۱۵ سکه میشود و برایتان بسیار کاربردی خواهد بود!»
وقتی به سمت رضا برگشتیم، عصبانیتش تا حدی فروکش کرده بود — البته تا زمانی که سهراب کل ماجرا را برایش تعریف کرد!
در جایی آرام و بیسروصدا ماجرا را مرور میکردیم. فانوسهایی که از خانهها آویزان بودند، فضای تاریک را روشن میکردند و ماه نیز با نوری ملایم در این همکاری نقش داشت.
رضا با حالتی عصبانی گفت: «اون پیرمرد دغلکار فکر کرده شما احمقید و شما هم با حماقت تمام سکهها رو دو دستی به اون شیاد دادید!» سپس رو به من کرد و ادامه داد: «عقل تو کجا رفته؟ چرا گذاشتی این کارو بکنه؟ مگه دیوانهای؟»
سهراب که صورتش از شدت عصبانیت قرمز و چشمانش پر از خشم شده بود، با صدای بلندی پاسخ داد: «این حماقت نیست! این کاریه که باید انجام بشه. حالا تو با ما هستی یا نه؟»
«چرا فکر میکنی باید با احمقهایی مثل شما همراه باشم؟» رضا خواست برود، اما پیرمجنون دستش را گرفت و نگهش داشت. رضا با لحنی تمسخرآمیز گفت: «چی میخوای، پیرمرد؟ فکر کردی میتونی من رو نگه داری؟»
پیرمجنون با چهرهای جدی، در حالی که با یک دست دست رضا را گرفته بود و با دست دیگر عصایش را نگه داشته بود، گفت: «تا حالا هیچ کار درست و حسابی توی زندگیات نکردی! حداقل یک بار برخلاف منطق عمل کن! دقیقاً مثل اولین باری که با سهراب روبرو شدی و میدونستی دنبال رویاست، ولی به خاطر وقتگذرونی قبول کردی شاگردش بشی!»
رضا بهتزده از این حرف، برای چند لحظه ساکت ماند. چهرهاش نشان میداد که پیرمجنون چیزهایی میدانست که از رازهای زندگی او پرده برمیداشت. پیرمجنون طوری صحبت میکرد که انگار داستانی را از حفظ بازگو میکند.
رضا دیگر حرفی برای گفتن نداشت و مثل یک پسر حرفگوشکن ایستاد و منتظر بود تا پیرمجنون ادامه دهد.
پیرمجنون دست رضا را رها کرد و به سهراب نگاهی انداخت و گفت: «۳ سکه میشود!»
چهرهی رضا نشان میداد که دلش میخواست اعتراض کند، اما من و او هر دو در سکوت باقی ماندیم.
شب را اهالی روستا به ما سرپناهی دادند. دور میز بزرگی نشستیم و شام خوردیم. همگی از سفر جدیدمان هیجانزده بودیم و در فضایی شاد و پر از خنده شام خوردیم. شب را در کلبهای گذراندیم که سه اتاق داشت؛ هر کدام در یک اتاق با یک تخت خوابیدیم.
سهراب با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و در دل به این فکر میکرد که آیا واقعاً میتوانند به هدفشان برسند یا نه. رضا نیز به نظر میرسید از این سفر طولانی و سردرگم خسته شده باشد، اما در عین حال، هنوز امیدی به ادامه داشت.
شب آرامی که در کلبه سپری کردیم، فرصتی بود برای بازنگری در اهداف و برنامههایمان برای مرحلهی بعدی این ماجراجویی. صدای حشرات شبانه و نور ماهی که از پنجره به داخل میتابید، فضای عجیبی را ایجاد کرده بود. هر کدام در اتاق خود، اما با افکاری پر از پرسش و انتظار، خوابیدیم.
پایان اپیزود ۱
از اینکه ما را تا اینجا همراهی کردید بسیار ممنونم در صورت داشتن هر گونه انتقاد و پیشنهاد در بخش نظرات یا در تلگرام به آی دی زیر میتوانید پیام دهید:
@AuthorBenKhan