پانته‌آ
پانته‌آ
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

آرزوهای بر باد رفته

کتاب‌هایم را که با ترتیب خاصی کنار هم لمیده‌اند، از طبقات کتابخانه بیرون می‌کشم. آنها را تمیز می‌کنم و صفحاتشان را ورق می‌زنم.
بعضی جملاتِ خط کشی شده، مرا به دغدغه‌های دوران مختلف زندگی‌ام می‌برند. با لبخندی کوتاه، انگشتانم را روی کلمات می‌کشم، اینگونه احساس می‌کنم ارتباطی بین ما وجود دارد.

در این اثنا، برگه‌ای از لای کتاب، روی پایم می‌افتد؛ داستانی قدیمی اما تکان دهنده. خودم را در ۷۰ سالگی، پشت میز همیشگی‌ام، متصور شده‌ بودم؛ اما این بار در حال وداع با موجوداتی خیالی. کمی بعد، متوجه کلمات روی پیشانیشان شدم.
آنها آرزوهای من بودند که حالا دست و پا داشتند. اما چرا درحال وداع هستیم؟ چرا با این نظم عجیب آمادهٔ رفتن می‌شوند؟

تمام آرزو و استعدادهای مغمومم، دست در دست هم، زندگی‌ام را ترک می‌کنند و من بهت زده به آنها خیره شده‌ام.
« عه اینو ببین، آرزوی ویولن زدنمه، اما همیشه پشت گوش انداختم.
اینم استعداد خوش‌نویسی‌ام هست که همهٔ معلم‌هام می‌گفتن یه کاری براش انجام بدم، ولی می‌گفتم وقتشو ندارم.
خدای من، چقدر قیافه‌اش عجیبه. واقعا همیشه دوست داشتم بسکتبالیست شم.
اما اون داره می‌ره.
کسی بهم نگفت که بازیگر خوبی می‌شم، اما من می‌دونستم که می‌تونم. پس چرا خودم کاری براش نکردم؟

آره، می‌تونستم، اما فقط توی ذهنم باهاشون زندگی کردم»..

________________

چنل تلگرام من: pnta_rh@

آرزونوشتنداستانکاستعدادخیال پردازی
🦋چنل تلگرام من: pnta_rh@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید