گاهی خسته میشوم. میخواهم درازکش به سقف خیره بمانم، هیچ باشم؛ اما در میزنند. همیشه حرف دارند. آنها کارخانه تولیدکنندهٔ مشغلههای مختلف هستند.
تقتقتق، «میتونی امروز غذا درست کنی؟ میشه منو تا کلاسم برسونی؟ میتونی موبایلمو درست کنی؟ میتونی...»
باید زندگی کنم. این حقیقیترین اجبار است، چراکه بودن در این جهان را انتخاب نکردهایم. اما اگر گزینشش با خودمان باشد چه؟
از طرفی، آیا جنسیت و ملیتمان پیرو خواست خودمان است؟
از دیدگاه جبرگرایان، پاسخ به این پرسش، بصورت واضحی «نه» است. بر این باوراند که جهان هستی، زنجیرهای از علت و معلولها است و تولد هرکس صرفا نتیجهٔ یکی از همین زنجیرهٔ بیپایان است.
ما، همچون عروسکهای خیمهشببازی، بی هیچ اختیاری پا به این دنیا میگذاریم و اگر خودکشی را فاکتور بگیریم، در غیرارادیترین حالت نیز از دنیا میرویم.
در این میان، در امواج پرخروش و ممتد زندگی، دست و پا میزنیم. دست و پا میزنیم بلکه معنایی بیابیم. در پیِ ساحلی، جزیرهای، آبادیای هستیم که آن را مقصد بنامیم؛ جایی که احتمالا همه چیز بر وفق مراد و کامل است.
درمقابل، اختیار گرایان فریاد میزنند که ما انتخابکننده بودیم. ممکن است در این جهان خاطرهای از انتخاب ازلیمان نداشته باشیم، اما این به معنای عدم انتخاب نیست.
اختیار گرایان به هر عاملی که اختیارات انسان را عریان میکند، چنگ میزنند.
از دیدگاه اگزیستانسیالیسم، ما محکوم به آزادی هستیم. ممکن است انتخابی در تولد خود نداشته باشیم، اما قطعا با قدم گذاشتن در این خاک، مسئول تمام انتخابهایمان هستیم. آنها از اختیار بینهایت میگویند؛ وضعیتی که موجب اضطراب بشر میشود و اتفاقا اروین یالوم، آزادی را یکی از ارکان ترسهای وجودی انسان میداند.
در پایان، پاسخی قطعی وجود ندارد. همانگونه که برای سایر پرسشهای وجودی به جوابی یگانه نمیرسیم.
بقول آلبر کامو: «آگاهم میسازید که این جهان معتبر و رنگارنگ در اتم خلاصه میشود و خود اتم در الکترون.
همهٔ اینها خوب است و انتظار دارم که ادامه بدهید. اما شما با من از یک نظام سیارهایِ نامرئی سخن میگویید که در آن الکترونها به دور هسته میچرخند.
این جهان را به یاری یک تصویر ذهنی برایم توصیف میکنید آن وقت میفهمم که شما به تعبیرهای شاعرانه روی آوردهاید و من هرگز این جهان را نخواهم شناخت.»
«اینکه زمین یا خورشید کدام به گرد دیگری میگردد امری یکسان است. برای آنکه حق مطلب را ادا کنم لابد بگویم مسئلهای بیهوده است.»
از نظر کامو، مباحثی همچون چگونگی عملکرد جهان، در مقایسه با چرایی و چگونگی وجود ما، رنگ میبازند.
ما، در این تاریکنای هستی، با پرسشی رها شدهایم؛ سوالی که همچون موریانه به جانمان میافتد و درعین حال مسئلهای نیست که مانع غذا خوردنمان شود.
آیا این انتخاب احتمالی چیزی جز هذیانی تلخ و گزنده است؟ آیا چیزی جز فریادی خاموش در دل شب است که پژواکش تنها در وجودمان میپیچد؟
شاید در پس این پرسش، تازیانه و یا رستگاریای شگرف نهفته باشد.
مسئلهای که هیچگاه از آن آگاه نخواهیم شد.
چه سود که ما همچون زندانیهای آزادی، در امواج زندگی دست و پا میزنیم و حتی گاهی دلیلش را فراموش میکنیم و کل معنایمان میشود خوب شنا کردن، مثل دیگران بودن و در چارچوب زیستن.
اما چه باک؟
مگر نه این است که ما محکوم به رنج هستیم؟ مگر نه این است که ما محکوم به زیستن هستیم؟
مقصود همان بیت حافظ است که میگوید:
«آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند»
و یا همانجا که شاملو میگوید:
« انسان؛ دشواری وظیفه است.»
ما همچنان میچرخیم. شنا میکنیم. در پیِ ساحل و یا قایقِ کمکی هستیم؛ دستی نجات دهنده که یالوم آن را نجاتدهندهٔغایی مینامد. ناجیای که احتمالا هرگز نمیرسد و این بزرگترین انتظار و مصیبت آدمی است؛ یافتن معنا و حامی، در جهانی پرهرج و مرج.
پانتهآ روزبه