پانته‌آ
پانته‌آ
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

کودکی

برای من بهترین ساعات روز، عصر ها است. احساس می‌کنم شهر در زنده ترین و زیبا ترین حالت خودش است. به سمت پنجره می‌روم، پنجره ای که به خیابان نسبتا پر ترددی باز می‌شود. چای دارچینی و شمع های هویجی ام را کنار پنجره می‌گذارم و در مبل نرم خاکستری ام فرو می‌روم.
به آدم ها نگاه می‌کنم، آدم هایی که هر یک از آنها داستانی دارند، آنهایی که احساس می‌کنند زمین حول محور آنها می‌چرخد.

در نگاه اول پدر و مادری را می‌بینم که با دستانی پر از خرید قدم بر‌می‌دارند و غرق صحبت اند، کمی نگران بنظر می‌رسند، پس احتمالا درباره فرزندانشان صحبت می‌کنند.
در سمتی دیگر، گروهی نوجوان پر سر و صدا در حال قدم برداشتن اند، از دور هم مشخص است، هریک از آنها درگیر خودشان هستند و نگران اند که چگونه بنظر می‌رسند.
پشت سر آنها دختری جوان آهسته و با طنازی راه می‌رود و اگر اشتباه نکنم یک دسته گل به رنگ صورتی و آبی در دست دارد. کمی آن را می‌بوید و کمی لبخند می‌زند و چندین بار سعی می‌کند جلوی لبخند بی نظیرش را بگیرد، و من از این سمت خیابان، در پشت این پنجره، ناخودآگاه لبخندی پهن بر لبانم نشست و تا رسیدنش به مترو، او را دنبال کردم.
در دنیای آن دختر به سر می‌بردم که صدای فریاد مادری را شنیدم. کودکش را متهم کرده است، چیزی که مرا متحیر کرد، سکوت آن کودک بود. خمیده به طرف مادرش ایستاده بود و با بهت به او خیره شده بود. این را از زاویه سرش متوجه شدم. کمی جا به جا شدم و او هنوز داشت سرزنش می‌شد.
به یاد جمله ای از فرانتس کافکا در کتاب نامه به پدرش افتادم. «در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست.» و چقدر این جمله به اعماق ذهن من فرو رفته است.
احتمالا این مادر تنها سعی دارد نکته ای به کودکش بیاموزد یا به قول خودش، او را تربیت کند، اما ناخواسته، بی آنکه لحظه ای به ذهنش خطور کند، در حال پاره کردن بند بند عزت نفس کودکش است.
او حین تماشای مادرش، یا بهتر بگویم، حین تماشای مهم ترین عنصر زندگی اش، که زنده بودن خود را مدیون او می‌داند، و مدام ترس رفتن او را دارد، به این فکر می‌کند که چقدر دوست نداشتنی، بی‌ارزش و یا حتی سزاوار تنبیه است.
با دیدن این صحنه، تصمیم گرفتم برای بار چندم آن بخش از کتاب کافکا را مرور کنم که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد.
«شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب می‌خواستم و دست از گریه و زاری بر نمی‌داشتم، قطعاً نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه می‌خواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد بی‌نتیجه ماند. مرا از تخت خواب پایین آوردی به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب لحظه‌ای پشت در بسته نگه داشتی. نمی‌خواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود. شاید برایت غیر ممکن بود آسایش شبانه‌ات را به روش دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط می‌خواهم روش‌های تربیتی و تاثیری را که بر من داشتی یادآوری کنم. احتمالاً واکنش تو کافی بود تا شب‌های دیگر چنین نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست. بر طبق طبیعتم هرگز نتوانسته‌ام رابطه دقیقی بین آن وقایع پیدا کنم. آب خواستنِ بدون دلیل، به گمان من امری طبیعی بود و بیرونِ در ماندن بسیار وحشتناک. حتی تا سال‌های بعد هم از این اندیشه دردناک رنج می‌بردم که این مرد قوی هیکل که پدرم باشد چگونه توانست در آنی‌ترین محاکمه، بی‌انگیزه، مرا از تخت بیرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتما در چشم‌های او هیچ بودم.
آن زمان و آن اتفاق شروع بی‌ارزشی بیش نبود، لیکن احساسِ هیچ بودن که اغلب وجود مرا در بر می‌گیرد، حاصلِ اقتدار توست.»

______________________

✨🦋چنل تلگرام من: pnta_rh@

کودکروانشناسیعزت نفسفرانتس کافکاتربیت فرزند
🦋چنل تلگرام من: pnta_rh@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید