به این فکر میکند که چگونه دربارهٔ افکارش با او صحبت کند.
« اون پروانهها رو میبینی؟ گلهای نیلوفرِ توی مرداب رو چی؟ هرکدوم از اینا منو به یکی از خاطرههام میبرن، به روزهایی که مطمئن بودم قراره دلم براشون تنگ بشه.
ولی واقعا کاربرد حافظه چیه؟ یادآور لحظات و آدمهایی که نیستن؟ به لطفش، آرامشِ جنینی رو هم فراموش نکردیم.
نمیشه ازش استفاده نکنم؟ حافظهام رو میگم».
موهای قهوهای رنگش را پشت گوشش هل میدهد و زمزمهوار میگوید: « نه نه، قرار نیست انقدر از خودم بگم».
نفس عمیقی میکشد و دامنِ یاسیاش را مرتب میکند. برق تیزهوشی در چشمانش میدرخشد، با کمی مکث سرش را به طرف قایق او میچرخاند و میگوید:
«تو، توی قایق خودتی. من چطوری توقع داشتم اینجا، توی قایقِ من جا بشی.
راستش رو بخوای توی خیالم، قانونِ زندگی رو فراموش کرده بودم. نمیشه مثل دورانِ مدرسه روشون پا بذاریم؟
آخه نمیخوام تا همیشه توی قایقِ تک نفرهام بمونم.
قصد دارم اینجا رو با یکی شریک شم؛ ولی هربار، هرچقدر به یکی نزدیک شدم، بازم بینمون به اندازهٔ یه تخته چوب، فاصله افتاده.
تو نمیتونی این چوبِ مزاحم رو بشکنی؟
نه؟
اما تو همیشه غیرممکنهای منو ممکن میکردی.
دوستای زیادی داشتم. رفقایی زیاد و شایسته.
چندتاشون تا یه مسیری با من پارو زدن، و به سمت مقصدِ مشترکمون حرکت کردیم، البته بعضی وقتا هم با چند نفری به مشکل خوردم و پاروهامون بدجوری توی هم گیر کردن، و آخرش هم مسیرمون از هم جدا شد.
توی این دریاچه، کسی اجازه نداره سوار قایقِ کسی بشه؛ بجز بچههایی که توی رحم ماماناشون غلت میخورن.
هممون، ۹ ماه توی قایقِ یه نفر دیگه بودن رو تجربه کردیم؛ و تمامِ روزای بعد از اون، سعی کردیم تا این قانونِ نانوشته رو بشکنیم و سوار قایقِ هم بشیم؛ کاری که توی روزگارِ ما، شدنی نیست. خودت هم خوب میدونی.
بعد از کلی تلاشِ ناموفق، وقتی وارد یه عالمه رابطه شدیم، تازه میفهمیم که هرچقدر به (قایقِ) کسی نزدیک شیم، بازم تنهاییم.
چرا؟ چون محکوم به قایقسواریِ تکنفرهایم.
حداقل امیدوارم توی دریاچههای دیگه، آدمها بتونن این لذتِ یکی بودن رو بیشتر از ۹ ماه تجربه کنن و مثل ما، محکوم به پذیرشِ قانونهای ناسازگار با طبیعتشون نباشن».
پس از مکثی کوتاه میگوید: «این کل چیزایی بود که این مدت ذهنم رو درگیر کرده بودن.
ولی تو نگفتی نظرت چیه؟ راه حلی نداری»؟
___________________
@pnta_rh :چنل تلگرام من