اسم داستان: 《قطرهای از عشق》
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود قصه ما هم تو همین هیچکس نبود هنوز هیچ ادمی خلق نشده بود تازه خدا داشت بساط درست کردن ادمو جفت جور میکرد و فرشته های قشنگشم کمکش میکردن یکی خاک میاورد یکی اب میاورد یکی گل درست میکرد و خدا داشت نظارت میکرد که گل ادمو سرشتن و ساختن و جزئیات اضافه شد بهش تا رسید به احساسات یک بطری قرمز کوچیک که توش پر بود از ترس و نگرانی و دلواپسی و خوشحالی و غم و اوووووو که همش با هم مخلوطش میشود عشق 💗
عشق خیلی زلال بود. وقتی خدا دستش را دراز کرد تا از بطری عشق را ورداره بزاره تو دل آدم، یکهو یک قطرهاش از بین انگشتانش سر خوردو قل خورد و بیصدا صاف افتاد رو زمین و تو بغل شبدر کوچولو ، خدا یک نگاه کرد این ور یک نگاه کرد اونور چی بود و چی شد و چیکار شد و چطور شد چشمش افتاد به قطره عشق کوچولو اومد ورش داره با نوک انگشتش یذرش ورداشت دید هر چی ورمیداره جاش سیاه میشه سه بار اومد ورداره نشد و تمام خاک و باد و اب و زمین فهمیدن یک قطره عشق از اسمون افتاده و همه دنبال اون قطره بودن
زمینم چشش افتاد دنبال اون قطره قشنگ قطره را تو آغوشش گرفت، باد دورش پیچید و براش قصه گفت، خورشید بوسیدش، باران نوازشش کرد… و یک روز صبح، از دل همان قطره، یک موجود کوچک بیرون آمد: گرد، سرخ، با خالهای سیاه؛ یک کفشدوزک!
از آن روز به بعد، هر وقت کسی غصه داشت، یک کفشدوزک میآمد. روی دستش مینشست، آرزوها را جمع میکرد، غصهها را قلقلک میداد، میخنداند و آرام، آرام، دلِ زمین را پر از عشق میکرد.
میگویند اگر کفشدوزکی را دیدی، یعنی یک قطرهی عشقِ خدا هنوز گوشهی زمین پیداست؛ آمده که یادآوری کند حتی کوچکترین ذرهی عشق هم میتواند دلت را دوباره روشن کند.پس دفعهی بعد که دیدیش، آرام دستت را زیرش بگیر، لبخند بزن و بگو: «سلام قطرهی عشق!» 🐞✨🍃🌈🫧