میگن خیلی خیلی دورتر از جایی که ما زندگی میکنیم، دشت بزرگی بود پر از گلهای آبی. وسط این دشت، پیرمردی زندگی میکرد که سالها پیش دلش پیش دختری جا مونده بود که هیچوقت ندیدش، فقط خوابش رو میدید.
هر شب که باد میاومد، پیرمرد مینشست دم ایوون چوبی خونهش و میگفت:
«ای پریِ باد… ای که هر شب توی خوابم میای… کاش یکبار خودتو نشون بدی…»
هیچکس نمیدونست پری باد همون کبوتر سفیدی بود که هر غروب مینشست روی شاخهی درخت انار پیرمرد و توی دلش برای او دعا میکرد.
یه شب، پیرمرد دلش خیلی گرفته بود. روی تکه کاغذی نوشت: «اگه پری بادی هستی، اگه دل به من بستی، منو ببر پیش خودت…»
کاغذ رو گره زد به پای همون کبوتر سفید. کبوتر پر زد و رفت… رفت و رفت… باد وزید و شاخهها رقصیدن. فردا صبح، پیرمرد دیگه تو ایوون نبود. فقط رد پای پاهای خستهش بود که تا دم چشمه میرفت و بعدش… هیچکس ندیدش.
میگن از اون شب به بعد، هر وقت بادی ملایم از سمت دشت گلهای آبی میاد و کبوتر سفیدی تو هوا میچرخه، دل آدمی که غصه داره آروم میشه. انگار پری باد نامهی پیرمرد رو هر شب میخونه و آرزوها رو میبره بالا…
هر کسی که این قصه رو میشنوه، وقتی باد به صورتش میخوره، دستشو میبره رو قلبش و یواشکی آرزو میکنه. میگن اگه دلت صاف باشه، پری باد نامهی تو رو هم میبره…
اگه بخوای میتونم این قصه داری؟ 🌙💙