ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

دنیایی دیگر: داستان کوتاه گل ختمی

 گل ختمی
گل ختمی

روزها همه خسته کننده و تکراری بودند. افراد از کنارم رد می شدند و راه خودشان را می رفتند. بیشترشان سرشان فقط توی اون گوشی بود. این وسط من حسرت تنهایی ام را می خوردم. گل های دیگر در کنار هم می گفتند و می خندیدند و لذت می بردند.

چرا باید سر از این شهر مرده در می آمدم؟ چرا زندگی من باید اینطوری باشد؟

روزی ناگهان پسر جوانی از کنارم رد شد، اما قبلش متوقف شد تا نگاهی به من بیندازد. با خودم گفتم الآن است که من را از ریشه بکند و به زندگی نکبتم پایان بخشد. اما پسر فقط گوشی اش را در آورد و دوتا عکس ازم گرفت و بعد به راهش ادامه داد.

به دلیلی، آن طوری که پسر به من خیره شده بود باعث شد احساس خاصی بهم دست بده. دلم می خواست دوباره او را ببینم. دلم می خواست دوباره احساس زنده بودن کنم.

از آن به بعد تصمیم گرفتم درباره ی شرایطم دیگر گله و شکایت نکنم. دیگر گرد و خاکی که باد با خودش می آورد آنقدر اذیتم نکند. به زنبورها و پروانه ها خوشامد بگم و به زندگی ادامه بدهم، با اینکه هر لحظه ممکن بود یکی از راه برسد و من را از ریشه بکند و به زندگی ام پایان بخشد.

یاد گرفتم آرزو کنم. دلم می خواد روزی پرندگان در میان آوازهایشان اسم من را به زبان بیاورند. دلم می خواد شاعران و نویسندگان دربارۀ من بنویسند و منبع الهام آن ها باشم. دلم می خواهد روزی هر چه زودتر شکوفه بدهم و جزئی از زیبایی این دنیا باشم.

یک روز ناگهان اتفاق عجیب اما جالبی افتاد. دو تا گل دیگر در کنارم ظاهر شدند. من را به یاد اولین روزهای خودم انداختند. تصمیم دارم در کنار آن ها باشم. نادیده شان نگیرم و هرگز آن ها را تنها نگذارم.

داستانداستان کوتاه
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید