ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

داستان 3: غذای مامان (پارت دوم)

وقتی دوباره پایم را توی اتاق بابا و مامان گذاشتم، دیدم یکدفعه همه چیز تغییر کرده است.

آن ماه خونین با نور سرخ خشن و ناهنجارش پشت پنجره بود و از آسمان به من چشمک می زد. تخت دو نفره غیبش زده بود و جایش را تخت عظیمی از عصر ویکتوریا در گوشه ای از اتاق اشغال کرده بود. تخت می توانست شش هفت نفر را توی خودش جا بدهد. و چندین و چند ردیف شمع روی کمد، میزها، زمین و لبه ی پنجره به چشم می خوردند و اتاق را روشن نگه می داشتند.

از اتاق زدم بیرون و این دفعه پا توی راهرویی تاریک گذاشتم. راهرو کاملاً تاریک نبود. از انتهای راهرو، از لای دری کمی باز نوری سوسو می زد. درست از آخرین اتاق.

فکر می کردم واقعاً دیوانه شده ام. لابد سر راهم با دوچرخه سرم بدجوری به جایی خورده بود.

به هر حال به سمت ته راهرو راه افتادم. با وجود اینکه پاهایم می لرزیدند. با اینکه جز صدای نفس نفس زدن هایم و تپش تند قلبم، هیچ صدای دیگری نمی آمد. و با اینکه می دانستم این خانه ی من نبود. این خانه ی ما نبود.

...

به جلوی در که رسیدم مکث کردم. گوش هایم را تیز کردم. فکر کردم کسی آنجاست. در را کمی بیشتر باز کردم و توی اتاق سرک کشیدم تا مطمئن شوم. بله!

پسرکی که یکی دو سال بزرگتر از مانی بود، آن سوی اتاق در مقابل آینه ای ایستاده بود و صورتش را برانداز می کرد. صورتش پر از جوش های چرک و زشت بود. جای برخی از جوش هایش ردی از خون خشک به جا مانده بود. انگار جوش هایش را فشار داده و آن ها را ترکانده باشد.

اما بعد کلکسیون قیچی هایش را دیدم. درست بالای سرش روی دیوار در دو ردیف نصب شده بودند. بازتاب نور شمع ها باعث می شد لبه ها و نوک های تیزشان بدرخشند.

بعد با وحشت تماشا کردم چطور پسر قیچی را که دم دستش روی میز آینه بود برداشت، آن را نزدیک صورتش کرد، کمی بیشتر به سمت آینه خم شد و...تَق!

یکی از جوش هایش را قطع کرد!

همین موقع جیغم هوا رفت، اما نه به خاطر خونی که روی آینه و صورتش ریخته شد، بلکه به خاطر دو دست و بازویی که دور کمرم حلقه شدند و روی هوا بلندم کردند.

...

ناگهان به درون راهروی تاریک کشیده شدم. اما این بار صدای خنده ای شیطانی و جنون آمیزی در راهرو پیچید. خنده ای که ترکیبی از صدای زشت یک جادوگر و شیهه ی یک اسب بود. آنقدر بلند که نزدیک بود پرده های گوشم را پاره کند.

تا به خودم آمدم دیدم دارند من را از پله هایی پایین می کشند.

دست و پا زدم.

این طرف آن طرف لگد و جفتک پراندم.

فریاد کشیدم.

حتی سعی کردم دیوار ها یا نرده ها را بگیرم.

به شدت تقلا کردم، اما بی فایده بود. نمی توانستم خودم را از چنگ آن یارو بیرون بکشم.

یکهو دستش را جلوی دهانم برد تا آن را بپوشاند. من زودتر جنبیدم و چنان انگشتانش را گاز گرفتم که فریادش در آمد.

«آوووووووو!»

اما ولم نکرد.

دستم را دراز کردم تا یکی از قاب های عکس روی دیوار را بردارم و آن را روی سر و صورتش بکوبم. ولی یارو ناگهان هوار کشید و همزمان درد شدیدی احساس کردم. دردی از جانب پهلو. فریادم درآمد. اشک دور چشمانم حلقه زد. مرتیکه پهلویم را بد جوری پیچانده بود. فکر کنم کبودش کرده بود.

از درد و وحشت می خواستم همان جا پایین پله ها که رسیدیم هر فحش و ناسزایی که بود نثارش کنم. مرتیکه ی عوضی. اما فقط کمی بیشتر از درد به خودم پیچیدم.

...

وارد اتاقی شدیم و مردک مرا محکم سر صندلی ای نشاند. بعد بالا تنه ام، دست ها و بازوهایم را با طنابی ضخیم به صندلی بست.

دو سه ثانیه ای طول کشید تا اشک های توی چشمانم پاک شوند و بفهمم این بوی گند نفرت انگیز از کجا می آید. جیغ کشیدم و بعد چندتا جیغ پشت سر هم دیگر.

سفره ای که روی میزی در مقابلم پهن شده بود باعث شد همان جا استفراغ کنم.

روبه رویم ظرف بزرگی بود که دو تا دست و بازو کباب شده داشت که به نظر می رسید متعلق به خزنده و رپتایلی چیزی باشد. داخل هر یک از لیوان های نوشیدنی یک چشم شناور بود. وسط سفره هم بشقابی قرار داشت که رویش حیوانی ایگوانا مانند به پشت خوابیده بود و بدنش را از وسط باز کرده بودند. یک توده کرم میان حیوان می لولیدند و از گوشت فاسد آن تغذیه می کردند.

ناله کردم:«اوه! اوه!» و کمی بیشتر بالا آوردم.

مردکی که مرا به این خراب شده آورده بود، یک مشت از آن کرم ها برداشت و توی حلقش کرد. بعد از جایی که آمده بود برگشت. مردک عوضی روانی زیر پیراهنی کثیف و چرکی داشت. پوست سبز کم رنگش من را به یاد کرم هایی انداخت که مامان توی اتاق شیروانی نگه می داشت.

مامان!

بابا، مامان و مانی کجا بودند؟

همین موقع بود که متوجه مردی در آن نزدیکی شدم. سر میز نشسته بود. مردی تر و تمیز با کت و شلوار و موهای ژل زده و شانه شده به سمت عقب. دو تا دستکش سیاه هم به دست هایش گذاشته بود. صورت رنگ پریده ی بی روحی هم داشت. لبخند مرموزی که دندان هایش را قایم می کرد بر لب داشت و به من خیره شده بود.

ناگهان از بیرون صدای باز شدن دری آمد. از چهارچوب در اتاق دوباره سروکله ی آن مرتیکه پیدا شد اما این دفعه تنها نبود.

با تمام وجود فریاد کشیدم:«بابا! مانی!»

آنها حرکتی نکردند. سر و گردنشان به یک طرف کج شده بود و مردک از پشت یقه آنها را روی زمین به سمت اتاقی دیگر می کشاند. اتاقی که در واقع آشپزخانه بود. وقتی از نظر ناپدید شدند تازه توانستم دو رد خونی که جسدها روی زمین به جا گذاشته بودند را واضح ببینم.

از شدت وحشت و درماندگی و ناراحتی فریاد کشیدم. گریه کردم.

مردی که کت و شلوار به تن کرده بود انگشت اشاره اش را به طرف لب هایش برد و گفت:«هیسسسس! آروم تر... مامان خوشش نمیاد که سر میز غذا انقدر الم شنگه به راه بندازیم.»

اما وحشتی که وجودم را فرا گرفته بود بیش از حد تحمل من بود. یعنی چه سرنوشت وحشتناکی در انتظارم بود؟

همان لحظه کسی که فکرش را نمی کردم دوباره زنده ببینمش از اتاق وارد شد.

فریاد زدم:«مامان! فرار کن! برو...»

اما مامان نادیده ام گرفت. درست آن سمت دیگر میز رو به روی من ایستاده بود، اما یک بار هم سرش را به طرفم نچرخاند.

تنها خطاب به مرد کت و شلوار گفت:« زودباش، طلا و جواهراتم را بده برم.»

من درجا خشکم زد. یعنی درست شنیده بودم؟ مامان الان چی گفت؟

چند ثانیه ای که به حرف هایشان گوش دادم متوجه شدم قضیه از چه قرار است و آن وقت هر چی فحش و ناسزا به ذهنم رسید حواله ی مامان کردم.

مرد گفت:«عجب فحش های آبداری! فکر کنم دخترت از دستت خیلی عصبانی باشه.»

زنی که فکر می کردم مادرم است با بی خیالی گفت:«اون دختر من نیست، چیزی را که قولشو داده بودی رد کن برم!»

مرد به دری که پشت سرش بود اشاره کرد و با خونسردی گفت:« توی کشوی اول. برو طلا و جواهراتت رو بگیر و برو.» در اتاق چهار طاق باز بود و در تاریکی مطلق فرو رفته بود. زن حرکتی نکرد.

زن صدایش را بلند برد:«تو قول دادی اگه بهشون از اون کرما بدم، اگه اونا رو واست بیارم تو هم در عوض طلا و جواهر بهم میدی. تو قول دادی!»

«بله! من هم می خوام به قولم عمل کنم. همان طور که گفتم.» بعد دست راستش را بالا برد و گفت:« سوگند می خورم.» بعد به در اتاق دوباره اشاره کرد.

زن که چاره ای نداشت به سمت در حرکت کرد، ولی همین که دم در رسید متوقف شد و سرکی کشید تا اول مطمئن شود همه چی روبه راه است...

ناگهان مادر به درون اتاق کشیده و از نظر محو شد. در هم به سرعت کوبیده شد اما نه قبل از آن که جیغ مامان به هوا برود.

صدایی که در مدت چند ثانیه بعد به گوشم رسید، ترکیبی بود از فریادهای وحشیانه ی مامان و نعره های خوفناک جانوری دیگر که به درازای یک عمر طول کشید.

مرد فریاد زد:«واقعاً فکر کرده بود بابت سه تا پوست و استخون ما این همه پول می دیم.»

از سرتاپا می لرزیدم. وقتی صداها کاملاً خاموش شدند، من هنوز صداهای جیغ از سر ناامیدی مامان را می توانستم بشنوم. آخرین صداهای عمرش.

ناگهان در باز شد.

موجودی گنده و درشت هیکل پا به بیرون گذاشت. لباس آشپزها را پوشیده بود. بر روی پیشبندش لکه های قرمزی از خون دیده می شد. کاردِ قصابی اش غرق در خون بود. دست هایش در واقع خونین بودند. کلاه آشپزی اش را به جای اینکه روی سرش بگذارد، تا گردن پایین کشیده بود و دو تا سوراخ به جای چشم گذاشته بود تا بتواند اطرافش را ببیند. و حالا داشت به من نگاه می کرد.

چشم های سرخ تیره اش از خشم زبانه می کشیدند. هیولا قرار بود با کارد قصابی اش به سمتم بیاید و کار من را هم تمام کند و تیکه تیکه ام کند.

داستانداستان ترسناکترسناکجوش هایشکت شلوار
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید