ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۱۲ دقیقه·۱ سال پیش

داستان 3: غذای مامان (پارت سوم)

«اگه غذاشو به زودی نیاریم خییییلی عصبانی میشه.»
«اگه غذاشو به زودی نیاریم خییییلی عصبانی میشه.»

تقریباً همه ی هیولاها دور میز غذا جمع شده بودند.

اُلیوِر، پسری که صورتی پر از جوش های خونین داشت، آن طرف میز ساکت مقابل من نشسته بود و ماسک بچگانه ای زشت تر از خودش به صورتش زده بود.

مردک روانی ای که من را از طبقه ی بالا پایین کشانده و با طناب محکم به صندلی بسته بود، در صندلی بغلی ام جا خوش کرده بود، کرم هایی را که از ظرف ها بیرون می خزیدند و سعی می کردند فرار کنند، یکی یکی می گرفت و قورتشان می داد. آخر سر هم به من نیشخند می زد.

مردی که کت و شلوار به تن داشت و بالا میز نشسته بود بهم گفت:« به خودت نگیر، اون خوشش میاد شماها رو شکنجه کنه.» بعد هم لبخند پهنی تحویلم داده بود و من برای اولین بار توانسته بودم به طور آشکار دندان هایش را ببینم. دندان های تیز و بُرنده ای داشت. دندان های یک حیوان درنده. یک خون آشام.

همه ی هیولاها حاضر سر میز نشسته بودند، به جز هیولایی که مامان صدایش می زدند. هیولا درشت هیکلی که لباس سر آشپزها را به تن کرده بود. مدام می آمد و می رفت به آشپزخانه تا ظرف غذای جدیدی را با خودش بیاورد. پشت سر هم یکی حال به هم زن تر و چندش آور تر از دیگری.

مامان هیولا با دیگی که از داخلش بخار گندیده ای بلند می شد کنارم ایستاد و شروع به کشیدن سوپ سبز رنگ کدری برای فرزندانش کرد. سوپ هم رنگ استفراغم بود. طناب دور بدنم، دامن و کتانی هایم همگی استفراغی شده بودند. تقریباً کل محتویات معده ام را خالی کرده بودم. از خودم می پرسیدم این عوضی ها چطوری قرار بود همه ی این لجن و کثافت ها را داخل شکمشان جا بدهند؟

مردک روانی صورتش را نزدیک من کرد، چاقویی از جیب شلوارش در آورد و درِ گوشم زمزمه کرد:«اینجا رو داشته باش.»

بعد با یک حرکت سریع بازوی مامان هیولا را که برایش سوپ می ریخت بُرید.

مامان هیولا فریاد زد و با کفگیرش دور میز به دنبالش چرخید.

قبل از آن یک چیزهایی از زخمش سُر خوردند پایین و روی زمین دور پایم افتادند.

چندتا کرم بودند.

کرم های کوچک با صدایی پایین ناله می کردند و به سمت پایم می خزیدند، انگاری آنها هم گرسنه شان بود.

با یک ضرب زیر پایم له شان کردم.

از نفرت نالیدم. دیگر از این همه وحشت و جنون خسته شده بودم. فقط دلم می خواست هر چه زودتر از این کابوس برای همیشه خلاص شوم. سریع بدون درد.

مرد کت و شلوار پوش بهم گفته بود مامانشان دارد آزمایش می کند تا ببیند با کرم خوشمزه تر میشین یا نه.

شرط می بندم به زودی قرار بود جواب سئوالشان را بگیرند.

من فقط می خواستم بدانم کِی قرار بود به سفره ای که جلویم پهن شده بود، به چشم ها، گوش ها، زبان و دست و پاهای کباب شده ای که روی میز ولو بودند، به این مجموعه ی نفرت انگیز اضافه شوم که...

صدای باز شدن دری از بیرون اتاق آمد. صدای بلند کوبیده شدن دری به دیوار داخلی.

همینکه سرم را به طرف صدا چرخاندم، دو مرد در چهارچوب در ظاهر شدند.


دزدها!

همان رفتگرهایی بودند که یواشکی وارد خانه ی ما شده بودند. یکی شان پیر و آن یکی جوان. همان یونیفرم های نارنجی رنگشان را به تن داشتند. فقط به جای جارو با دو دستشان اسلحه های بزرگی را به سمت هیولاها نشانه گرفته بودند.

مرد با کت و شلوار به حرف آمد «انگاری بازم مهمون ناخونده داریم.»

رفتگر پیر که ریش خاکستری نسبتاً بلندی داشت گفت:«بازم که همدیگرو دیدیم فِرناندو، می بینم که هنوز آدم نشدی و دختر مردم رو می دزدی تا بخوریشون.»

فرناندو با یک دستش نوشیدنی اش را گرفته بود و با انگشت دست دیگرش با چشم روی سطح نوشیدنی اش ور می رفت.

«تو هم هنوز یاد نگرفتی قبل از داخل شدن توی خونه ی مردم در بزنی.»

پیرمرد پوزخندی زد و گفت:«آخرین باری که همدیگر رو دیدیم کِی بود؟ یک هفته پیش؟دو هفته؟ سه؟ شاید به اندازه ی انگشتان دستت.. اوپس! یادم رفته بود انگشتانت رو قطع کرده بودم.» این را گفت و از خنده روده بر شد.

خنده اش توی اتاق پیچید.

ناگهان متوجه شدم حالت چهره ی فرناندو عوض شده. تا حالا همه اش شاد و شنگول بود، اما الان صورتش پوکر شده و به پیرمرد خیره شده بود. دستانش را که با دستکش پوشانده بود به هم گره زد.

پیرمرد همچنان داشت می خندید.

رفتگر جوانی که کنارش ایستاده بود، خیس عرق شده بود. اسلحه اش را محکم به سمت هیولاها گرفته بود و چشم از آنها برنمی داشت. به نظر مضطرب می آمد. نیم نگاهی به پیرمرد انداخت، انگاری آرزو می کرد بابابزرگ دست از خنده و تحریک کردن هیولاها بردارد.

مامان هیولا نعره ای زد، اما بلافاصله فرناندو دستش را بالا برد تا ساکتش کند.

پیرمرد بالاخره دست از خنده برداشت و بعد به کلی لحن صدایش جدی شد:«بزار دختره بره منم بقیه ی انگشتانت رو تو حلقت فرو نمی کنم و میزارم با همه ی دست و پاتون فرار کنید.»

ناگهان صدای غرشی از دوردست آمد.

صدایی که هر لحظه بلندتر و بلندتر می شد.

یکهو زمین شروع به لرزیدن کرد.

چندتا از عکس ها و تابلوها روی درو دیوار کج شدند و با صدای خفه ای افتادند. تعدادی از شمع های دور اتاق همزمان خاموش شدند. چلچراغ شمعیِ بالای سرمان وحشیانه تاب برداشت و هر لحظه ممکن بود همراه با سقف، خانه را روی سرمان خراب کند.

غریزه ام می گفت هرچه زودتر از وسط آن بلبشو دور شوم و یک گوشه یا زیر میز پناه بگیرم، اما نمی توانستم از جایم تکان بخورم.

میز به شدت تکان می خورد و ظرف ها را به لرزه در می آورد. یکی از لیوان ها روی رومیزی افتاد و محتویاتش خالی شد. چشم داخلش سُر خورد پایین و روی کف چوبی زمین به سمت جایی که رفتگرها مات و مبهوت به بیرون از پنجره خیره شده بودند، قِل خورد و از بین آنها گذشت. همان موقع زلزله متوقف شد.

فرناندو گفت:«اوه! اوه! انگاری شکمش به قار و قور افتاده، اگه غذاشو به زودی نیاریم خییییلی عصبانی میشه.»


مردک روانی داشت می خندید و به میز می کوبید. بقیه ساکت بودیم و بهش زل زده بودیم.

فرناندو گفت:«حالا با این عجله کجا می خواید برید؟ من همیشه گفته ام هر چی بیشتر بهتر، هر چی باشه ذخیره غذایی مون بیشتر میشه.»

این را گفت و مردک روانی از جایش بلند شد و همزمان میز را به طرف رفتگرها پرت کرد.

غذاها در هوا به پرواز در آمدند.

جیغ مامان هیولا به هوا رفت.

رفتگرها از وسط میز جا خالی دادند. ناگهان پیرمرد دیوانه وار شروع کرد به شلیک کردن.

فرناندو صندلی اش را خالی کرد و قبل از اینکه گلوله ها به پاها و زانوهایش اصابت کنند، شیرجه زد توی شومینه و از نظر محو شد.

مردک روانی آن قدر شانس نیاورد. همینکه گلوله ها بهش خوردند، گوشت و خون دست هایش را پخش زمین کردند. نزدیک بود روی گوشت خودش لیز بخورد و نقش زمین شود، ولی در کمال ناباوری هر چه بیشتر خونش را می ریختند، دست های جدیدی جایگزینش می شدند، انگاری مثل مار دارد پوست می اندازد.

رفتگر جوان دو زانو خودش را انداخت کنار من و دست به کار شد. داشت با چاقویی طناب هایم را می برید. با اینکه از برخورد میز غذاخوری جان سالم به در برده بود، اما نتوانسته بود از دست غذاها قسر در برود. لباسش لجنی و به آن سوپ سبز رنگ آلوده شده بود و بوی گند گرفته بود، اما برایم مهم نبود. فقط می خواستم هر چه زودتر آزادم کند.

ناگهان سر و کله ی مامان هیولا پیدا شد. دسته ی ساطورش را محکم توی دستش فشار می داد. خیال نداشت بگذارد غذایش به این راحتی فرار کند.

ساطور را بالا گرفت و آمد تا سر رفتگر را بشکافد.

رفتگر سریع مشتی لجن از روی شانه اش برداشت و به طرف هیولا پرتاب کرد.

لجن به صورت هیولا خورد و چشم هایش را سوزاند. مامان هیولا از درد فریاد کشید، دور خودش چرخید و به سمت آشپزخانه رفت.

داشت خودش را به درو دیوار می کوبید و صدای جرینگ جرینگ قابلمه های آویزان بالای سرش را در می آورد که بالاخره رفتگر طناب هایم را برید.

از جایمان بلند شدیم. رفتگر جوان سریع بهم گفت:«تو جنگل کلبه ای هست که تو رو به دنیای خودت برمی گردونه، فقط باید واردش بشی. بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی از اینجا برو.»

شروع کردم به دویدم. از کنار پیرمرد و مردک روانی که با هم گلاویز بودند، گذشتم. پیرمرد روی زمین بین لجن و کثافت ها دراز کشیده بود و مردک روانی از گوشت و خون ریخته شده اش به خوردش می داد و قهقهه می زد.

از چهارچوب در که گذشتم، ناگهان سایه ای از پشت سرم بلند شد. اُلیوِر بود. پسر جوشی را پاک فراموش کرده بودم. فکر کردم الانِ که بهم حمله کند اما پسرک فقط از کنارم رد شد و وقتی به راهرو رسید راهش را کج کرد و سریع از پله ها بالا رفت.

من که حواسم پرت شده بود، نزدیک بود روی چشمی که روی زمین قل می خورد لیز بخورم بیفتم زمین. موفق شدم به موقع تعادلم را حفظ کنم. قبل از اینکه در ورودی را باز کنم برای آخرین بار یک نگاهی به پشت سرم انداختم.

مردک روانی دست های رفتگر جوان را با دست های لزج و چسبناک خودش قفل کرده بود. یکهو از وسط شکمش دستی بیرون زد و محکم زیر شکم رفتگر را گرفت و فشارش داد. فریاد رفتگر به هوا رفت.

آخخخخخخخخخخ!

مردک بیشتر فشارش داد و آن را پیچاند. نزدیک بود رفتگر از درد روی هوا بپرد. صورت مردک حاکی از رضایت بود. داشت از کارش لذت می برد.

دستگیره را کشیدم و از خانه زدم بیرون. طوفان شدیدی شروع شده بود و باد تندی می وزید. نزدیک بود دامنم کاملاً بلند شود و صورتم را بپوشاند.

باران به تندی می بارید، مهتاب خونین باعث می شد به نظر برسد که آسمان دارد خون گریه می کند.

باد کاری می کرد که قطره های خونین توی چشم هایم بروند. سرم را پایین گرفتم و دستم را سپر چشم هایم کردم. داشتم به طرف جنگل می دویدم که صدای شلپ شلوپ آب از پشت سر به گوشم خورد. بی اختیار سرم را برگرداندم و از وحشت جیغ کشیدم.

مامان هیولا با هیکل گنده اش با تمام سرعت داشت به دنبالم می آمد. ساطورش در هوا وحشیانه تاب می خورد.

همینکه وارد جنگل شدم با تمام توانم شروع کردم به دویدن.

از بالای سنگ ها و ریشه ها پریدم. شاخ و برگ درختان هر از گاهی صورت و بدنم را چنگ می زدند.

ناگهان صدای غرش بلند شد. اول فکر کردم صدای رعد و برق باشد، اما بعد متوجه شدم زمین دارد می لرزد. درست مثل وقتی که توی خانه بودم، انگاری زمین بخواهد از وسط از هم بشکافد. یاد چهره های نگران رفتگرها افتادم که به بیرون از پنجره خیره شده بودند. همین طور حرف های فرناندو را به یاد آوردم:«...اگه غذاشو به زودی نیاریم خییییلی عصبانی میشه.»

درباره ی کی حرف می زد؟

بی هدف توی این جنگل که تا کیلومترها آن طرف تر فقط درختان آن را پوشانده بودند، می دویدم که سر راهم درست از پشت یکی از درخت ها...سایه ای بیرون آمد.

قلبم هرّی ریخت. اما وقتی خنده اش را دیدم، از تعجب چشم هایم گشاد شدند.

امکان نداشت!

مانی بود!

برادر کوچکترم هنوز زنده بود.

چطور ممکن بود؟ من خودم دیدم وقتی مردک روانی داشت بدن بی جانش را روی زمین می کشید، چشم هایش باز مانده بودند و پلک نمی زدند.

مثل وقتی که گرگم به هوا بازی می کردیم داشت می دوید و می خندید. فرفره ای به دست داشت. به دنبالش رفتم. هرچه صدایش زدم صدایم را نشنید.

نفس نفس می زدم. کم کم پاهایم از درد داشتند وا می دادند. توی کل عمرم این قدر ندویده بودم.

ناگهان مانی از میان چند بوته پیچید و از زاویه ی دیدم خارج شد. وقتی سریع خودم را به آن نقطه رساندم، از ترس منجمد شدم. کلبه را دیدم. درش باز بود و باد آن را به هم می کوبید و بعد دوباره باز می شد تا باد آن را محکم تر به هم بکوبد. کلبه لبه ی پرتگاهی مستقر شده بود.

وحشت زده فریاد زدم:«مانی!»

اما جز انعکاس صدای خودم هیچ صدایی از تاریکی پایین پرتگاه نیامد. احتمالش هست که از پرتگاه نیفتاده باشد؟ شاید داخل کلبه شده باشد.

صدای شکسته شدن شاخه ای زیر پا آمد. زیاد وقت برای فکر کردن نداشتم، هیولا هنوز در تعقیبم بود.

سریع رفتم داخل کلبه و در را پشت سرم بستم.

در قفل نداشت.

«لعنتی!»

هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. من هنوز توی دنیای هیولاها بودم؛ این را از دیدن میز قصابی وسط اتاق فهمیدم. روی میز چندتا زنجیر بود و لکه های قرمز خشک شده ای روی سطحش به چشم می خورد.

خبری از مانی نبود.

سریع به سمت در کمدی رفتم که کنارم بود. هیچ چیزی در کمد نبود به جز یک اره برقی که آن پایین جا خوش کرده بود.

نقشه کشیدم.

همینکه هیولا داخل شد و یکراست آمد به طرف کمد تا درش را باز کند. در را که باز کرد، اره برقی را روشن می کنم و آن را توی شکمش فرو می کنم. همان طوری هم شد.

اره برقی را آن قدر توی شکمش فرو کردم که با دیوار پشت سرش یکی شد. ساطور از دست هیولا افتاد. نعره ی جنون آمیزی کشید، اما به جای خون و دل و روده، رودی از کرم های لزج از شکمش بیرون زد.

ناگهان درد وحشتناکی حس کردم و دیدم کرم هایی به دست و بازوهایم چسبیده اند و دارند پوستم را می خورند. جیغ کشیدم. اره برقی از دستم افتاد و سعی کردم کرم ها را از روی دست هایم کنار بزنم.

مامان هیولا از فرصت استفاده کرد و با سوراخ وسط شکمش خودش را به سمتم پرت کرد.

سریع جاخالی دادم و روی زمین کنار پایه های میز قصابی فرود آمدم.

مامان هیولا با دیوار مقابلش محکم برخورد کرد. یکهو میز به چرخش در آمد و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، من و هیولا و کرم ها هم مثل فرفره به چرخش در آمده بودیم. کلبه از لبه ی پرتگاه سقوط کرده بود.


داستانداستان ترسناکترسناکهیولا
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید