ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

داستان 5: حقیقت مریم

وقتی مریم بالاخره به خانه ی برادرش برگشت، تصمیم گرفت آدم دیگری شود.

تازه از زندان خلاص شده و از آن تاریکی بیرون آمده بود. حالا می خواست از اول شروع کند. می خواست به برادرش سعید و زن برادرش قول بدهد که دیگر سمت کار خلاف نمی رود.

اما اوضاع آن طور که می خواست پیش نرفت.

برادرش خانه نبود و هر چه از صدیقه، زن برادرش، می پرسید کجاست او جوابش را نمی داد. اصلاً رویش را به طرفش بر نمی گرداند و او را نادیده می گرفت. انگار هنوز نتوانسته بود او را ببخشد.

سعی کرد با کمک در کارهای خانه دل صدیقه را بدست آورد. آشپزی می کرد. گردگیری. ظرف ها را می شست. اما ناگهان زن برادرش عقلش را از دست می داد و مثل دیوانه ها شروع می کرد به جیغ کشیدن. گریه ی برادرزاده اش را در می آورد، او را می گرفت و از خانه می زد بیرون. و مریم را با یک دل غصه تنها می گذاشت.

طوری باهاش رفتار می کرد انگار جن دیده باشد.

دو سه بار که از این اتفاقات افتاد، با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد برود خانه ی پدرش و آنجا منتظر برادرش بماند. خانه فقط دوتا کوچه آن طرف تر بود. و اگر به خاطر دوست جدیدش نبود تا حالا همین کار را کرده بود.

دوستش قشنگ ترین صورت دنیا را ندارد. شاید به همین دلیل بود که همیشه خودش را توی کمد، زیر تخت و یا هر جا تاریکی بود پنهان می کرد. دوست نداشت خودش را نشان بدهد. حتی به مریم. اما حداقل به حرف هایش با علاقه گوش می داد.

نیمه شب که کل خانه در تاریکی فرو می رفت، دوتایی می رفتند اتاق نشیمن پای تلویزیون می نشستند و فیلم های برادر و خانواده اش را تماشا می کردند. با اینکه دوستش پشت صندلی و مبل ها مخفی می شد، اما باز می توانست از برادرش برایش بگوید.

برادر بزرگترش اخیراً با مشکلی جدی رو به رو شده بود.

سعید قبلاً با کسی به اسم رضا چاقوکشی کرده و پای هر دویشان به بیمارستان باز شده بود.

بزرگترها هم بی خیال.

پدر خودش یا مست روی مبل افتاده بود یا در کلانتری نشسته بود.

پدر آن رضا هم که فقط پول و ماشین نارنجی لوکسش را به رخشان می کشید.

این دشمنی حالا بدتر شده بود؛ درست بعد اینکه برادرش، رضا و دوست های گنده لاتش را از باغ یکی از فامیل هایشان بیرون کرده بود.

حالا تقریباً هر روز او را تهدید به مرگ می کردند.

سعید آن قدر ترسیده بود که برای خودش پنهانی اسلحه خریده بود. اما مریم او را متقاعد کرده بود که تفنگ را با خودش این طرف آن طرف نبرد.

در حال حاضر، تفنگ در کشوی بالایی کمدش زیر چند دست لباس پنهان شده بود.

در آخر مریم به دوستش گفت مدتی را توی زندان گذرانده بود، اما هر چی زور می زد نمی توانست دلیلش را به یاد بیاورد. انگار قبل از آن سرش بدجوری به جایی خورده بود. اما حالا می خواست به برادرش قول بدهد که دیگر کار خلاف نمی کند و خودش را عوض می کند.

دوستش هم همیشه بهش می گفت نگران نباشد. همه چیز به مرور زمان درست می شود. فقط باید کمی بیشتر انتظار بکشد. به نظر می رسید خودش هم منتظر کسی بود.

اما با گذشت زمان چیزی درست نشد.

یکهویی مریم دید مردهای غریبه دارند دم در سراغ صدیقه را می گیرند. حتی یک بار صدیقه گذاشت یکیشان داخل شود و سرتاسر خانه قدم بزند. وقتی مردک یواشکی آمد تا توی اتاقش سرک بکشد، مریم از ترس زیر تخت رفت و آن زیر شروع به گریه کردن کرد. شاید به همین دلیل آن مرد دیگر جرئت نکرد داخل بیاید.

از دست صدیقه عصبانی بود. کلافه بود. چطور می توانست به برادرش خیانت کند. بعد از این همه کار که برایشان کرده بود. بعد از اینکه کمر برادرش زیر بار کار آسیب دیده بود.

می خواست برود سرش داد بزند.

می خواست زود تفنگ را از اتاقش بردارد و...

اما نه. نه نه.

به خودش یادآوری کرد:« من قول دادم آدم دیگری شوم... قول دادم از این به بعد خودم را کنترل کنم و دیگر کار خلافی نکنم...»

وقتی برادرش بیاید این مسئله را هم یک جوری حل می کردند.


یک بعد از ظهری زنگ خانه به صدا در آمد. انتظار داشت دوباره یکی از آن مردها را ببیند، اما این دفعه فقط یک مرد نیامده بود.

مریم از پنجره ی اتاقش در طبقه ی بالا به پیرزن تپلی خیره شد.

پیرزن با آرامش عجیبی توی حیاط راه می رفت. نسبت بهش احساس خوبی نداشت. آرامشش مثل آرامش قبل از طوفان بود.

قبل اینکه وارد خانه شوند، پیرزن یک نگاه خانه را ورانداز کرد و زیر لب چیزی گفت.

به نظرش آمد که گفت:« یک نیروی شیطانی حس می کنم...»

هر دو نفرشان همراه صدیقه رفتند توی اتاق نشیمن و تا زمانی که صدای پچ پچ هایشان بلند نشد، جرئت نکرد نزدیک اتاق شود.

اتاق در تاریکی فرو رفته بود. پرده ها را کشیده بودند. تنها منبع نور شمع هایی بودند که روی میز گرد وسط اتاق روشن کرده بودند. آن پیرزن و صدیقه مقابل هم نشسته بودند. چشم هایشان را بسته و دست های همدیگر را گرفته بودند. پیرزن چیزهای نامفهومی را داشت زمزمه می کرد. مرد هم یک گوشه ایستاده بود و تماشا می کرد.

آنها داشتند جلسه ی احضار روح اجرا می کردند.

ناگهان چشم های پیرزن باز شدند و به سمت مریم که حالا وارد اتاق شده بود، دوخته شدند.

پیرزن بلند بلند شروع به حرف زدن کرد و با هر کلمه ای که از حلقش بیرون می آمد، مریم حس می کرد دارند با چکش به سرش می کوبند.

«ای روح! کی هستی؟»

«چرا ظرف می شکونی، وسایل جابه جا می کنی و به این خانواده حمله می کنی؟»

«ای روح سرگردون! از جون این مادر و پسرش چی می خوای؟!»

این جا بود که مریم دیگر نتوانست تحمل کند.

زود از اتاق خارج شد، پله ها را بالا رفت و به سمت اتاقش دوید.

تمام راه فقط به یک چیز می توانست فکر کند: تفنگ را از کشو بیرون بکشد و برگردد سراغ اون پیرزن خرفت...

همین که وارد اتاق شد، یکراست رفت سراغ کمد. کشو را کشید و لباس ها را گشت...ناگهان جا خورد.

اسلحه آنجا نبود!

دوباره لباس ها را زیر و رو کرد، اما باز هیچی پیدا نکرد.

نکند دوستش آن را برداشته...

همین لحظه، همه چیز را به یاد آورد.

شبی را به یاد آورد که خانوادگی رفته بودند بیرون و ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد و بعد... برادرش نقش زمین شد.

رضا با دوستانش را در ماشینی که از طرفش به سعید شلیک شده بود، دیده بود اما پدر رضا آنها را تهدید کرد و به آنها گفت هیچی مدرکی ندارند که نشان دهد رضا کسی بوده که سعید را کشته.

شبی را به یاد آورد که مست روی مبل نشسته بود و فیلم های برادرش را نگاه می کرد. ناگهان صحنه ای که به برادرش شلیک کرده بودند جلوی چشمش آمده بود. دو تا گلوله به کمرش زده بودند.

پس لیوان مشروب را سر کشید. تفنگ را از کشو بیرون کشید. آن را زیر لباسش قایم کرد و رفت سراغ پدر رضا. حالا که رضا هیچ جایی پیداش نمی شد، قرار بود تلافی اش را سر پدرش در بیاورد.

برای همین بیرون مغازه اش منتظرش ماند و وقتی بیرون آمد تا سوار ماشین نارنجی لوکسش شود، از پشت سر به سمتش دوید، تفنگ را به سمتش نشانه گرفت و ماشه را کشید.

وقتی داشت از دست مردم فرار می کرد، نفهمید چی شد که ناگهان ماشینی با سرعت از یک طرف آمد و بهش زد. سرش محکم به شیشه ی جلویی ماشین اصابت کرد و بعد پخش زمین شد.

تمام مدتی را به یاد آورد که زیر قبر، در تاریکی گذرانده بود. هیچ کاری جز اشک ریختن و افسوس خوردن نمی توانست انجام دهد. از کارش پشیمان بود و می گفت اگر یک بار دیگر بر می گشت دیگر از این کارها نمی کرد.

در آخر به نظر می آمد که توانسته باشد برگردد، اما برادرش قرار نبود به خانه برگردد و حس می کرد بعد از این جلسه ی ارواح دوباره خودش باید به آن تاریکی ترسناک برگردد.

همه ی اینها را به پیرزن گفت...

اما...

یکی از حرف های پیرزن هنوز آزارش می داد...

مریم به پیرزن گفت:«اما من هیچ ظرفی را نشکوندم و هرگز به صدیقه و یادگار برادرم حمله نکردم...»

ناگهان دمای اتاق به شدت پایین آمد. پیرزن، صدیقه و مرد، هر سه تا از سرما لرزیدند.

پیرزن داشت می گفت:«یک نیروی شیطانی اینجا...»

همین لحظه جیک برادر زاده اش از اتاق بغلی در آمد. صدیقه سریع به سمت اتاق دوید.

ناگهان یکی از لامپ های سقف ترکید و خرده شیشه ها روی سر مرد فرود آمدند.

دوستش قشنگ ترین صورت دنیا را ندارد. چشم هایش قرمز تیره، گوش هایش نوک تیز و موهایش مثل جوجه تیغی روی سرش خمیده اند. همیشه خودش را هر جا تاریکی باشد پنهان می کند. اما حالا که داشت از پله ها پایین می آمد می توانست پاهای پشمالو و سُم مانندش را ببیند.

به نظر می رسید کسی که منتظرش بود، بالاخره آمده بود.

پیرزن از وحشت فریاد کر کننده ای کشید.

دوستش حالا آن قدر نزدیک شده بود که با صدایی آهسته بهش گفت:

*

*

*

*

*

*

*

*

*

«اگر بخوای بعدش می تونم برم سراغ رضا و دوستاش...»

داستان ترسناکداستانترسناکروحمریم
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید