ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

داستان 6: به ما ملحق شو

نیمه شب، معمولاً وقتی همه خوابیده اند صداهایی از درون خانه مان بلند می شوند.

صدای باز شدن در. کشیده شدن میز و صندلی. صدای روشن شدن تلویزیون.

پدر و مادرم اولش از شنیدن این صداها وحشت می کردند و تنشان به لرزه می افتاد، اما حالا که می دانند این پسرشان علی است که آن صداها را در می آورد، دیگر به آن اندازه نمی ترسند.

تقریباً چند سالی می شود که خوابگردی می کنم و توی عالم خواب برای خودم این طرف و آن طرف راه می روم.

تا حالا نشده که توی این حالت به خودم آسیب رسانده باشم، ولی یک بار خواب دیدم وسط بیابان هستم و دارم از دست یک گروه مغولِ سوار بر اسب که می خواهند سرم را از بدن جدا کنند، فرار می کنم. برای همین فریادکنان مثل دیوانه ها از خانه دویده بودم بیرون. از آن به بعد، پدر دیگر فراموش نکرد در خانه را با قفل ببندد.

متأسفانه، دیشب وقتی توی این حالت بودم اشتباهی به جای دستشویی، رفته بودم حمام و وان را کثیف کرده بودم. برای همین برادر دوقلویم رضا در طول سفرمان به جنگل نمی توانست دست از مسخره کردن من بردارد. «فقط مونده بود همونجا بزنی زیر آواز تا همه بیان تماشات کنن.» این را گفت و از شوخی بی نمک خودش روده بر شد.

من هم بهش گفتم:«خب دیگه، خفه شو.» اما او به خنده های تمسخرآمیزش ادامه داد.

پدر و مادرم که در صندلی های جلویی ماشین نشسته بودند، رو به عقب بر می گشتند و به رضا می گفتند برادرت را اذیت نکن، اما از گوشه ی چشمم می توانستم ببینم که هر از گاهی دستشان را جلوی دهانشان می گرفتند و به خودشان فشار می آوردند تا از خنده منفجر نشوند. آنها بودند که امروز صبح قبل از سفرمان وان را تمیز کرده بودند.

چه کسی فکرش را می کرد که قرار بود این خنده ها تبدیل به اشک و گریه شود؟

«وای! فکر نکنم دیگه هرگز بخوام تو خونمون حموم بگیرم.»

خوشبختانه وقتی به مقصدمان رسیدیم، رضا دست از مسخره بازی هایش برداشت.

قرار بود در حاشیه ی جنگل کمپ بزنیم، بشینیم کباب بپزیم و بخوریم. به زودی چندتا از فامیل هایمان نیز بهمان ملحق می شدند. می خواستم به پدر و مادرم در نصب کردن چادرها کمک کنم که پدر بهم گفت:« علی، برو به برادرت بگو زیاد دور نشه یهو مار یا چیزی نیشش می زنه.» و با سر به آن طرف جنگل اشاره کرد.

رضا تقریباً دیگر وارد جنگل شده بود.

با اینکه من و رضا باهم دوقلو هستیم، اما جز ظاهرمان هیچ شباهت دیگری با همدیگر نداریم. او هم مثل من هفده سال دارد، اما از من عضلانی تر است و انرژی بیشتری نسبت به من دارد. سریع تر با بقیه صمیمی و دوست می شود و کلاً آدم اجتماعی ای هست. مثل من بدگمان و شکاک نیست و همیشه عادت دارد با یک لبخند به دورن موقعیت های جدید شیرجه بزند.

وقتی پایم را داخل جنگل گذاشتم و راهم را از میان درختان و بوته ها به سمت رضا باز کردم تا حرف پدر را برایش بازگو کنم، ناگهان لبخندش محو شد. به سمت من برگشت و ازم پرسید:« اون صدای خنده رو شنیدی؟»

گوش هایم تیز شدند. صدای آواز پرندگان، صدای وزش بادی خنک و صدای به هم خوردن شاخ و برگ درختان را شنیدم. صدای خنده نمی آمد. فکر کردم می خواهد من را دست بیندازد تا بعد، باز مسخره ام کند. اما قبل از اینکه بتوانم جوابی بهش بدهم... شروع به دویدن کرد.

فریاد زدم:«هوی! کجا می ری؟!»

بدون اینکه کمترین توجهی به من بکند، به سرعت باد به دل جنگل پیش رفت. من هم به دنبالش رفتم. نفس نفس می زدم و سینه ام از هیجان بالا و پایین می رفت. پشت سرش فریاد می زدم:« بابا گفت دور نشیم!» اما ذره ای از سرعتش کم نکرد.

زمانی که رضا بالاخره متوقف شد، به چیز سبز رنگی خیره شد که جلویش چند متر آن طرف تر پهن شده بود. چیزی که تا وقتی از درختان جنگل بیرون نیامده بودم، نتوانستم آن را روشن و واضح ببینم.

دریاچه.

دریاچه ای کوچک با ظاهری آرام زیر نور خورشید پاییزی می درخشید. با اینکه کوچک بود، اما بیش از دو برابر استخر مدرسه مان بود. دریاچه حس عجیبی بهم می داد، به نظر می آمد این بخش از جنگل را در آغوش خودش گرفته باشد. فکر کردم شاید بهتر باشد هر چه زودتر برگردیم، قبل از اینکه بابا و مامان نگران شوند.

همین موقع رضا فریاد زد:« آی جون! شنا.» به سمت آب رفت، تی شرت و شلوارش را درآورد و شیرجه زد توی آب.

«دیوونه ی کله خر.»

توی آب دست و پا زد، خندید و بهم گفت:« بیا، خوش میگذره.» معلومه که نرفتم. مگر مغز خر خورده باشم. چه کسی چه می داند آن زیر چه جور جانورانی ممکن است باشند.

بهش گفتم دارم بر می گردم، اما همین که خواستم به سمت جنگل برگردم ناگهان متوجه شدم... ما آنجا تنها نیستیم. سمت چپ رضا چند متر دورتر زنی توی آب بود. تمام بدن زن به جز نصف سرش زیر آب رفته بود و با چشمان بی روحش مستقیم توی چشم های من خیره شده بود. انگاری می توانست ترس و وحشتی که داشتم را توی چشم هایم ببیند. به نظر می آمد رضا متوجه آن زن عجیب غریب نشده باشد.

خواستم برادرم را صدا بزنم که...فهمیدم دیگر صدای دست و پا زدنش را نمی شنوم.

به سمتش برگشتم دیدم نیست. این طرف آن طرف را نگاه کردم اما اثری ازش نبود. نکند زیر آب رفته باشد؟

به طرف زن برگشتم.او هم غیبش زد. انگاری فقط توهم من بوده باشد.

منتظر ماندم تا رضا بالای سطح آب بیاید. اما آن روز دیگر صدایش در نیامد.


ساعتی بعد، همراه نیروهای امداد و نجات هلال احمر لبه ی دریاچه جمع شده بودیم و منتظر بودیم تا دو غواص برادرم را از آب بیرون بکشند و بعد با ماشین اورژانس به بیمارستان منتقلش کنیم.

چطور ممکن بود رضا غرق شده باشد؟ او بهترین شناگر مدرسه مان بود.

به پدرم و یکی از نیروهای هلال احمر گفتم وقتی رضا توی آب شنا می کرد یک زن هم آنجا بود، اما پدر با تشر بهم گفت:«الان وقت این حرفها نیست.»

فکر کرد دارم شوخی می کنم.

بالاخره غواصان از آب بیرون آمدند و مادرم جیغ کنان با اشک و گریه به طرفشان رفت. ما هم به دنبالش. نیروهای هلال احمر نگذاشتند زیاد نزدیک شویم، ولی به طور واضح حرفی که یکی از غواص ها زد را شنیدیم:« به ماشین های بیشتری نیاز داریم.»


پنج و شش ماشین دیگر به آن محل اعزام شدند.

به نظر می رسید جز برادرم افراد دیگری زیر آب بین گل و لای ته دریاچه گیر کرده بودند.

منتظر نماندیم تا ببینیم چند نفر بودند، ما را به بیمارستان فرستادند تا آنجا جسد برادرم را تحویل بگیریم. وقتی داشتیم می رفتیم چیزی کنار دریاچه توجهم را به خودش جلب کرد. چیز خیسی که غواص ها از آب بیرون کشیده بودند.

یک جفت کفش پاشنه ی صورتی رنگ.

در طول دو هفته ی بعد مادرم که دل شکسته بود، همش گریه کرد. آنقدر ناراحت بود که دیگر انرژی نداشت. برای همین چندتا از فامیل هایمان تصمیم گرفتند برای مدتی توی خانه مان بمانند تا به مادرم کمک کنند و من هر چقدر چیزی را که آن روز دیده بودم برایشان تعریف می کردم و آن زن را توصیف می کردم، آنها حرفم را باور نمی کردند.

یک روز دختر خاله ام آمد و بهم گفت پلیس ها به پدرت گفته اند که امکان ندارد آن روز کس دیگری را توی آب دیده باشی، چون جسد آن افراد هفته ها یا حتی ماه هاست که در عمق دریاچه بوده است.

بله، آنها فکر می کنند من این حرفها را می زنم تا جلب توجه کنم یا اینکه بعد از آن حادثه زده به سرم و هذیون می گویم، ولی... اگر این توهم من باشد، پس آن صداهایی که شب ها می شنوم چی؟

صدای چکه چکه کردن شیر آب وان، صدای خنده، صدای پاشیده شدن آب... آیا آنها هم توهم من هستند؟

صدای باز شدن در. صدای قدم هایی خیس که توی راهرو می پیچد و هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسند تا اینکه پشت در اتاقم متوقف می شوند.

بعد در کمی باز می شود و یکی سرش را داخل اتاق می آورد.

با اینکه نصف سرش را داخل می آورد و به خاطر تاریکی هم نمی توانم دهانش را ببینم، اما صدایش را واضح توی مغزم می شنوم. «خیلی بده این وقت شب آدم انقد وحشت کنه.»

رضا هست.

با صدای همیشگی اش شروع می کند به خندیدن. و من برای لحظه ای خیال می کنم که او هنوز زنده است و تمام این مدت فقط یک کابوس خیلی خیلی بد می دیدم.

اما بعد می گوید:« علی بیا، بیا به ما ملحق شو.»


داستانداستان ترسناکترسناک
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید