ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

داستان 7: پل هوایی

دیروقت بود و خیابان ها خالی از جمعیت شده بودند.

تقریباً همه ی مردم در مغازه ها را بسته و به خانه هایشان رفته بودند تا در آغوش گرم خانواده شان شام بخورند.

همه به جز مرد جوانی که آن شب تک و تنها مثل روحی سرگردان از مقابل کوچه و پس کوچه های خلوت می گذشت.

احمد آقا لباس های کهنه و چرکی به تن داشت و سرمای شدید بدنش را به لرزه در آورده بود و پوست صورت و لب هایش را می سوزاند.

از همه بدتر... هوا ابری شده بود و اگر نمی خواست مثل یکی از آن موش های توی جوب خیس و خالی بشود، بهتر بود خودش را زودتر به پل برساند و آنجا پناه بگیرد. دوستش جعفر بهش گفته بود شب را می تواند آنجا کنار بقیه رفقا بخوابد.

با این حال، چشمانش از خوشحالی برق می زد. آن روز شانس بهش رو کرده بود و توانسته بود یک ساعت طلا کف خیابان پیدا کند.

همین طور داشت راه می رفت که آن سوی خیابان چشمش به داروخانه ای افتاد که به نظر می رسید بزرگترین مغازه ی آن محله باشد.

پدر و مادرش آرزو داشتند پسرشان پزشک یا دندان پزشک شود. برای همین رفته بود تجربی که رشته ی خیلی سختی بود. همیشه باید خودش را توی اتاق حبس می کرد و ساعت ها درس می خواند. با این حال بعضی وقت ها می خواست برای دل خودش شاد باشد و با یکی دو دوست خوش بگذراند. این طور شد که با کسانی دست رفاقت داد که بعدها او را به مسیری کشاندند که برگشتی نداشت.

اولش تفریحی می زد و حس خیلی خوبی بهش می داد. زد و زد و با خودش فکر کرد حالا بالاخره یک روزی ترک می کند. اما در یک چشم به هم زدن... کنکورش را گند زد، از همان دانشگاهی که پذیرفته شده بود اخراجش کردند و آخر سر پدرش او را از خانه انداخت بیرون.

حالا دیگر تفریحی نمی زد. دیگر لذتی برایش نداشت. باید می زد. بدنش بدجوری بهش احتیاج داشت. حالا تقریباً مواد به یکی از اعضای سیستم بدنش تبدیل شده بود.

با این ساعت طلا - اگر آبش می کرد - می توانست کلی جنس برای چند ماه بخرد و نگران تمام شدنش نباشد.

فقط باید ساعت را داخل جیب کاپشنش مخفی نگه می داشت. اگر بقیه، حتی جعفر، از موضوع بویی می بردند ممکن بود وقتی روی پل خواب است، جیبش را خالی کنند.

وقتی به پل رسید باران دیگر شروع به باریدن کرده بود.

داشت به سمت پله ها می رفت که متوجه بیلبورد تبلیغاتیِ عریضی شد که بالای پل نصب شده و آن را پوشانده بود.

عکس یک عنکبوت گنده و سیاه نصف تابلو را گرفته بود و سمت دیگر آن یک اسپری عنکبوت کش کوچک تر به چشم می آمد. وسط تابلو هم نوشته شده بود:«همین امروز از دست همه شون خلاص شوید.»

احمد آقا پوزخندی زد و با خودش فکر کرد:«آخه کدوم شرکتی میاد اینجای بیابون محصولش رو تبلیغ کنه؟»

آنجا تقریباً بیرون شهر بود. درسته هر از گاهی سه چندتا ماشین از جاده ها می گذشتند، اما کسی از ترسش این دور و برها نمی پلکید چون فقط یک مشت خلافکار و معتاد و بی خانمان اینجا پیداشون می شد.

از پله های فرسوده که تَق تق صدا می دادند، بالا رفت.

همین که خودش را بالا برساند، درجا خشکش زد.

داخل پل تاریک بود. کسی آنجا نبود.

کمی مضطرب شد.

البته آن قدری تاریک نبود که نتواند جسمی را که وسط پل روی زمین ولو شده بود را نبیند.

همان وقت بوی گندی به مشامش خورد که نزدیک بود خفه اش کند. دماغش را با یکی از دستانش پوشاند.

عجب بوی گند نفرت انگیزی بود!

حتماً یک گربه ی مرده ای که چند روز از مرگش گذشته بود و بدن پوسیده اش داشت تجزیه می شد، آن وسط جان داده بود. این بوی گند احتمالاً برای همین بود.

جلوتر رفت تا با پایش آن را از روی پل پایین بیندازد.

باران هر لحظه شدت بیشتری می گرفت و قطره های درشت آب بر سقف پلاستیکی پل می کوبیدند.

به آن شی که نزدیک شد، فهمید یک تکه لباس است. یک کت چرمی. نوِ نو. فقط به خاطر باران کمی خیس بود.

با خودش گفت:«هیچ احمقی همچین چیزی رو اینجا ول نمی کنه.»

«بقیه کجان؟ جعفر که گفته بود اینجا پر آدمه... پس چرا اینجا هیچ کی نیس؟»

«نکنه شهرداری دوباره همه رو بیرون کرده؟ اینجا هم دست از سرمون بر نمیدارن.»

«این بوی گند از کجا میاد؟»

ناگهان صدایی آمد. پل کمی تکان خورد. انگاری یکی صدایش را شنیده بود و حالا داشت از پله ها بالا می آمد.

سرش را برگرداند و به راهی که ازش آمده بود خیره شد. وقتی هیچ کسی از آنجا بالا نیامد به انتهای دیگر پل نگاهی انداخت. آنجا هم کسی نبود.

چند باری همین جور به این سو و آن سو و پایین پل نگاه کرد. کسی آن اطراف نبود.

کم کم فکر کرد شاید فقط صدای باران بوده که به پله ها برخورد می کرده است اما همان موقع...

دوباره آن صدا را شنید. این دفعه متوجه شد صدا از بالای سرش می آید. چیزی بالای سقف بود.

خواست سرش را بلند کند که ناگهان جسمی از بالا روی سرش فرود آمد.

احمد آقا با هر دو دستش سرش را پوشاند و خودش را انداخت زمین.

آن جسم با صدای خفه ای روی زمین کنار پایش سقوط کرد.

وقتی چشم هایش را باز کرد و آن را دید... از وحشت فریاد گوشخراشی کشید.

یک جمجمه از آن بالا افتاده بود. جلوی رویش بود و هنوز چند تکه پوست و گوشت خونین به سر جمجمه و کناره های کاسه ی چشمش چسبیده بودند.

همان وقت سایه ی موجود عظیمی را دید که تمام این مدت آن بالا پنهان شده بود.

پاهایش سست شد.

با خودش گفت:«خدایا! غلط کردم... دیگه هیچ وقت نمی کِشم... از حالا دیگه برای همیشه ترک می کنم...»

ولی دیگر دیر شده بود.

آن موجود هشت تا پا و هشت تا چشم داشت و همین که بدن پشمالویش را از نرده ها رد کرد و خودش را داخل پل جا داد... به سرعت برق به سمتش حمله ور شد.

سعی کرد فرار کند، اما عنکبوت با چنگک هایش پایش را گرفت.

با صورت به زمین برخورد کرد. حس کرد یکی از دندان هایش شکست، ولی دردش را سریع فراموش کرد.

عنکبوت داشت او را با خود می برد.

از وحشت جیغ می کشید و فریاد کمک سر می داد. با دو دستش میله ها را گرفت و با تمام نیرو به آنها چسبید.

عنکبوت گنده پایش را می کشید و می کشید و سعی می کرد او را از میله ها جدا کند و لحظه به لحظه عصبانی تر می شد.

آخر سر آمد بالای سرش و نیشش را توی رانش فرو کرد.

احمد آقا از درد فریادی کشید و همزمان حس کرد مایع غلیظی دارد داخل بدنش پخش می شود.

سرش گیج رفت. کم کم نگاهش تیره و تار شد و حس کرد دارد به خواب عمیقی فرو می رود. آخرین خواب عمرش.

آخرین چیزی که دید... آن موجود عظیم الجثه بود که با دو پای مو سیاهش بدنش را حلقه کرد، فشارش داد و او را بالای پل برد.



ساعتی بعد جعفر به همراه دو نفر دیگر به آن محل رسیدند.

وقتی به بالای پل رسیدند، آنها هم از اینکه کسی آنجا نبود جا خوردند.

ناگهان وسط پل چیزی را دیدند که زیر نور کم پل می درخشید.

یک ساعت طلا بود.

جعفر آن را برداشت و براندازش کرد. دو نفر دیگر هم از پشت سرش به ساعت خیره شدند.

نزدیک بود سه تایی سر اینکه کی اول آن را پیدا کرده بود بحث کنند که... صدایی شنیدند.

پل شروع به تکان خوردن کرد.

داستانداستان ترسناکترسناکپل هوایی
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید