من و دوستم داشتیم توی پارکی قدم می زدیم و کیک یزدی می خوردیم.
پارک همیشگی و حرف های تکراری.
«این شهر هیچ جایی نداره که بریم بگردیم... اینجا حتی نمیشه نفس کشید، اَه...شانس نداریم توی این شهر زندگی می کنیم...اون یارو چرا نگاه می کنه...مردم این شهر کلاً فضول و بی فرهنگن...»
کیک یزدی ها که تمام شد، دوستم پلاستیک خالی را مچاله کرد و انداخت زمین و به غر زدن هایش ادامه داد...
«این شهر کوچیکی هستش... هر کی تو رو توی خیابون ببینه می شناسَتِت...خیلی بَده...هوای این شهر هم یه جوریه، معلوم نیست کِی می خواد بارون بیاد، کِی نمیاد...اَه...»
ابرهای خاکستری دوباره بالای آسمان جمع شده بودند و هشدار باران تندی را می دادند.
یکی دو روز اول، دلم برایش سوخت. با خودم گفتم لابُد خیلی سختشه که هر وقت بخواهد برود دانشگاه مجبور باشد از این سر شهر تا آن سر شهر برود و بیاید. اما حالا خیلی اعصاب خُرد کن شده بود. تقریباً هر وقت می رفتیم بیرون شروع می کرد به نالیدن.
هر چه بیشتر باهاش بیرون می رفتم و به غر زدن هایش گوش می دادم، حس می کردم دارم بیشتر به درون چاهی پر از سیاهی و ناامیدی کشیده می شوم. حس می کردم دارم بیشتر شبیهش می شوم. همین طور شبیه خودم در دوران دبیرستان...اَه...
وقتی بالاخره باران شروع به باریدن کرد، داشتم تنهایی به خانه ام بر می گشتم.
رگبار پاییزی.
گنجشک ها و کبوترها غیب شده بودند.
مردم سرشان را گرفته بودند و به طرف خانه هایشان می دویدند یا حداقل زیر سقفی پناه می گرفتند.
بالای آسمان رعد و برق می زد و به نظر می رسید صدایش کل دنیا را به لرزه در می آورد.
از خودم پرسیدم این ماشین هایی که از بغل جاده رد می شوند با دیدنم چه فکری می کنند؟ وقتی من را ببینند که به آرامی زیر این باران شدید راه می روم چه می گویند؟
لابد می گویند: این پسره دیوونه ست...
ولی خب...تا حالا برایم اهمیت نداشته...
پس بگذار بگویند...
اهمیت ندارد زیر این باران خیس و خالی مثل موش آب کشیده شوم.
مهم نیست اگر باد پیراهن کمی گشادم را مثل پرچم های کوچه به اهتزاز در آورد.
بگذار این باد سرد به صورت و گوشم بکوبد.
اهمیتی ندارد...
من هم روزهای بارانی خودم را داشتم. خودم را توی اتاقم حبس می کردم. وسایلم را این طرف آن طرف پرت می کردم و می شکوندم. فریاد می کشیدم. گریه می کردم. می خواستم کسی کنارم باشد و دلداری ام بدهد، اما هرچه بیشتر سر و صدا به راه می انداختم، به نظر می رسید بقیه بیشتر ازم دوری می کردند. حتی دوست دوران دبیرستانم...
پس اشکالی ندارد...
باران می تواند غم و ناراحتی هایش را سرم خالی کند. من فرار نمی کنم...
یا... تا الان سعی کرده بودم خودم را متقاعد کنم که فرار نمی کنم.
اولین ماشینی که وسط جاده می ایستد و در را برایم باز می کند، بدون تردید سوارش می شوم.
دیگر دلم نمی خواهد اینطوری به خودم ظلم کنم.
وقتی به خانه می رسم آب هنوز دارد از سر و کولم می چکد.
خیلی خسته ام.
فقط خودم را با حوله خشک می کنم، لباس هایم را عوض می کنم و خودم را روی تخت رها می کنم.
دیگر شب شده و ستاره ها از پشت پنجره بالای آسمان دارند بهم چشمک می زنند.
به راستی که بعضی وقت ها حس می کنم فقط ستاره ها از حال و احوالم خبر دارند.
فردای صبح با اولین اشعه ی خورشید که از پنجره به صورتم می تابد بیدار می شوم.
در این مواقع معمولاً می گیرم دوباره می خوابم... اما امروز یک روز جدید است.
یک شروع جدید.
امروز تصمیم می گیرم بعضی چیز ها را رها کنم.
خشم و ناراحتی هایی که از دیگران دارم، انتظارات الکی، خواب و خیال های الکی، تنبلی ها و حوصله نداشتن ها...
دوستی های الکی.
همه را می خواهم رها کنم.
اهمیت ندارد روزگار چه قدر سخت باشد... من فکر می کنم شهرمان بزرگ و قشنگ است.
دلم می خواهد مثل باغبانی باشم که وسط میدان گل هایش را به گونه ای کاشته، انگار دارد برای کسی که توی قلبش است نامه ای عاشقانه می فرستد.
می خواهم مثل راننده ای باشم که مسافرش را از قصد از این مسیر آورده است تا با دیدن این منظره ی دلنشین دلش باز شود.
می خواهم مثل آن راننده ای باشم که دیروز سوار ماشینش شدم. داخل ماشینش روی داشبورد، پشت صندلی ها و... چندتا کاغذ چسبانده بود و روی هر کدامشان جمله ای زیبا چاپ کرده بود. یکی از این جمله ها این بود:
«تسلیم و نا امید نشو، ستاره ها بدون تاریکی نمی توانند بدرخشند...»
بعضی وقت ها یک جمله کافی است تا حالت را دوباره خوب کند.
من هم می خواهم به این شهر رنگ و بویی بدهم.
آیا روزی می رسد که من هم بتوانم با قلمم کاری کنم که این شهر بدرخشد؟ هر چند بخش کوچکی باشد.