ویرگول
ورودثبت نام
marshmallow
marshmallowاینجا یه گوشه‌ی نرم و شیرینه برای دل‌نوشته‌ها، رشد و حال‌خوب ☁️🌱🦋 کانال تلگرام:t.me/marshmallow_daily
marshmallow
marshmallow
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

نور زندگی من،تو تا همیشه توی قلب من میمونی💔

به عکس زیر نگاه کنید.


اون بچه کوچولو که یکی دوسالشه منم.

ضعیف، ناتوان،رنجور و به شدت نیازمند یک آغوش حمایتگر و پر از عشق.

اون آقایی هم که مثل فرشته نجات منو در آغوش گرفته و با چشمایی پر از مهربونی و عشق داره به دوربین نگاه میکنه پدرمه:)

21 آذرماه سال 1403 ساعت 16:30 درحالی که در سالن آمفی تئاتر دانشگاه نشستم و دارم سخنرانی درباره فواید نماز و شکرگذاری رو گوش میدم،مادرم باهام تماس میگیره و متوجه میشم که از اون لحظه به بعد زندگی من دیگه هرگز مثل سابق نخواهد بود.


پدرم رو از دست دادم🙂

نمیتونم از شدت غم و دردی که بعد از فقدانش درون قلب من،مادر و برادرم ایجاد شد براتون بنویسم چون در قالب کلمات قابل توصیف نیست؛انگاری که قلبت رو از سینه بیرون میارن، با تیغ تکه‌تکه میکنن و بعد دوباره درون سینت میذارنش.

حالا باید سعی کنی با اون قلب باقی عمرت رو زندگی کنی و تک تک برش ها و زخم هایی که درونش ایجاد شده رو در گذر زمان التیام ببخشی.

اگه آدم مقاومی نباشی و به عشق ایمان نداشته باشی، ممکنه خیلی راحت کم بیاری و خودت هم همراه با کسی که از دستش دادی بمیری.

پدرم با موتور تصادف کرد، سرش خورد به جدول و صرف چندثانیه از دنیا رفت؛جلوی چشم همه مردمی که سالها باهاش زندگی کردن و میشناختنش.

مرگش دقیقا همونجوری بود که خودش همیشه میخواست...بدون درد و فقط صرف چندثانیه.

همیشه از سروصدا و کارهای پر از ریسک خوشش میومد،مرگش هم پرسروصدا،شوکه‌کننده و دردناک بود.

اما نه اینقدر زود!





باورم نمیشه تو مال من بودی.


پدرم مهربون بود،به شدت. اگه کسی رو میدید که به پول نیاز داره بهش قرض میداد،اگه کسی نیاز به دستگیری داشت حتما بهش کمک میکرد؛شایدم به خاطر همین بود که مراسم خاکسپاری به شدت شلوغی داشت و هرکسی رو که میدیدی داشت برای مرگش اشک میریخت و گریه میکرد.

توی خونه همیشه مارو بغل میکرد و اگه یدونه بوسش میکردی ده تا بوس نثارت میکرد؛وقتی بغلش میکردم با تمام وجود من رو بغل میکرد و با تک‌تک سلول های بدنم گرمای پرمحبت آغوشش رو حس میکردم.

شجاع بود،به خاطر همین سرطان خون رو خیلی راحت شکست داد با روحیه ای وصف نشدنی که خود پزشک هارو هم به وجد آورده بود.

مادرم رو عاشقانه دوست داشت و در تک‌تک لحظات زندگی برای رشد و پیشرفت بهش کمک میکرد.

به هیچ وجه آدم مغروری نبود، رفتارش با همه انسان ها آمیخته با مهر و محبت بود.

تا جایی که تونست به پدر و مادرش خدمت کرد،خیلی زیادتر از چیزی که باید انجام میداد خیلی خیلی زیادتر.

همیشه میخندید هرگز غصه گذشته یا نگرانی آینده در چشماش موج نمیزد و خیلی شوخی میکرد؛ما توی خونمون به تَرَک روی دیوار هم با شوخی های پدرم میخندیدیم.

در بین برادر و خواهراش از همه محبوب‌تر بود و همه عاشقانه دوسش داشتن.

بابای قشنگ زندگی من کسی بود که بلد بود چطور زندگی کنه،همیشه در حال و با لبخندی زیبا و همیشگی روی صورت.

وقتی پدرم رو از دست دادم،هرگز به خداوند نگفتم که چرا باید فقط 43 سال عمر کنه و من و برادرم اینقدر زود یتیم بشیم. هیچ وقت از خداوند گله و شکایت نکردم که چرا باید باقی عمرم رو در دلتنگی شدیدی سپری کنم.

دلتنگ یک آغوشش،یک لبخند،صداش،دستاش.

من هیچ وقت گله و شکایتی نکردم چون زمانی که داشتم عشق غیرقابل وصفی رو در خانواده‌ام و با حضور پدرم تجربه میکردم، نگفتم چرا من؟! چرا باید خداوند به من چنین پدر فوق‌العاده ای رو عطا کنه؟ بنابراین وقتی نعمتی که داده شده بود ازم گرفته شد،حرفی نزدم.با اینکه با اینکارِ خداوند قلبم شروع به خونریزی کرد و بدجوری شکست اما بازهم حرفی نزدم.

الان هم چیزی نمیگم، من از خداوند بابت داشتن چنین نعمتی تشکر میکنم و دربرابر تصمیماتش تسلیمم.

ازش مچکرم کسی رو بهم داد که معنای حقیقی عشق و فداکاری رو بهم یاد داد،چیزی که به هرکسی داده نمیشه...باور کنید اینجور آدما توی دنیا خیلی کم پیدا میشن و یکیشون نصیب من شد:)

بنابراین ممنونم.


تو با بقیه فرق میکردی...خیلی خیلی زیاد


تنهای تنهام،دستام یخ زده،ساعت پنج صبحه، ده ساعته که توی راهم و تازه رسیدم به ترمینال و حالا باید 53 کیلومتر دیگه طی کنم تا تازه برسم به خونمون،اونم درحالی که کل راه رو نخوابیدم و باید سعی کنم بیدار بمونم که مبادا کسی توی ترمینال وسایلم رو بدزده!

بابای دوستام رو میبینم که اومدن ترمینال دنبالشون، بهمدیگه دست میدن یه سلام خشک‌وخالی، سوار ماشین میشن و میرن خونشون.

قلبم میشکنه از اینکه تو دیگه اونجا نیستی تا با یه لبخند قشنگ روی صورت مردونه مهربونت به استقبالم بیای،در آغوشم بگیری،بهم بگی دختر قشنگ بابا خسته نباشه و چمدونم رو از دستم بگیری،دوتایی باهم بریم خونمون و من مجبور نباشم ساعت 5 صبح توی ترمینال تنهایی بشینم تا هوا روشن بشه و اون موقع در نبود تو خودم برگردم به خونه.

توی چشمام پر از اشک میشه و یه دل سیر گریه میکنم اما با مقایسه کردن نحوه برخورد بقیه پدرا با دختراشون و یادآوری برخورد تو آروم میشم.

گفتم که تو با بقیه با اختلاف زیاد فرق داری.

اما دلم خیلیی برات تنگ شد خیلی زیاد.



میخوام مثل تو زندگی کنم...تا ته ته خوشبختی رو برم!


وقتی شش سالم بود،با دوستام توی کوچه مشغول بازی بودیم که یه تل بزرگ خاکستر دیدیم.

قرار گذاشتیم اینقدر چوب و آشغال جمع کنیم تا آتیشش روشن بمونه و کسی که بیشترین میزان چوب رو جمع کنه خیلی قهرمانه،از اونجایی که منم از اون بچه هایی بودم که همیشه تمایل داره نفر اول باشه بنابراین بیشترین چوب و آشغالی که تصور کنید رو جمع کردم اما موقع انداختنش روی خاکسترا خودم هم با چوبا رفتم در دل آتیش.

بنابراین دست راستم کاملا سوخت.

بابام باعث شد این خاطره ای که میتونست یکی از خاطرات تلخ زندگی من باشه،تبدیل بشه به یکی از بهترین خاطراتم.

با حباب های پر از آب ناشی از سوختگی روی دستم اینقدر داستان ها و شوخی های خنده دار برای من تعریف میکرد که دوست داشتم اون حباب های دردناک پر از آب برای همیشه روی دستام بمونه تا من هرروز کلی بخندم.

بابام میگفت حالا تو یه سلاح بزرگ داری که میتونی باهاش بچه های دیگه رو بترسونی فقط کافیه حباب های دستت رو بهشون نشون بدی تا بفهمن که تو چقدر قوی هستی.

منم میرفتم پیش بقیه دوستام و دنبالشون میکردم و حس میکردم که یه قهرمان بزرگم:)


تو باعث میشدی خاطرات تلخ زندگیم همگی شیرین بشن،بنابراین خاطره تلخی توی ذهنم ندارم...تا روز 21 آذر که دیگه تو نبودی.



عشق:) تو بهم یادش دادی؛اونم یه عشق خالص حقیقی رو.

برای اینکه من بخندم به بچه می‌گفت بشه...بشششششه خودمه😉😄
برای اینکه من بخندم به بچه می‌گفت بشه...بشششششه خودمه😉😄


من همیشه از دسته آدم هایی بودم که به شدت به عشق باور داشتم. معتقدم عشق حقیقی آمیخته با فداکاری زیادیه،یعنی اگه کسی میگه که عاشقته و حرف از دوست داشتن میزنه باید برای سنجش حقیقی بودن عشقش به میزان فداکاریش نگاه کنی،اگه حاضر نیست برات فداکاری کنه،زمان بذاره و در زمان هایی که تنهایی دستات رو بگیره و کنارت باشه مطمئن باش که عاشقت نیست.

من از صمیم قلبم عشق حقیقی رو که از طرف پدرم بهم نثار میشد دیدم.

فداکاری هایی که شاید کمتر پدری حاضر باشه برای دخترش انجام بده.

من عاشقشم خیلی زیاد و دلم خیلی زیاد براش تنگ شده.

من معنای عشق واقعی رو با تو فهمیدم و مچکرم که ناامیدم نکردی و باعث شدی باور به وجود عشق در تک تک سلول های قلبم ریشه بزنه.



من دووم میارم چون تو کنارمی.


برای آخرین بار که دیدمت،بدنت سرد بود،چشمات بسته بود و روی سرت یه زخم کوچولو بود که برای ضربه مغزی شدن کافی به نظر میرسید.

گلوت رو بوسیدم،بعدم رفتم سراغ لبت و در نهایت چشمای قشنگت رو بوسیدم.

لبام رو بردم کنار گوشت و بهت گفتم که:«دوسِت دارم بابا،خیلی زیاد. میدونم که همیشه منو میبینی و کنارمی مراقب خودت باش و خدانگهدار»


میدونم که منو میبینی میدونم:)

حست کردم.


دوسِت دارم نور زندگی من.



:)
:)







پ.ن یک:میشه برای پدر عزیزم یه فاتحه بخونید؟:) مچکرم مهربونا.

پ.ن دو:خواهش میکنم تا میتونید به عزیزانتون عشق بورزید و دوسشون داشته باشید باورکنید تنها چیزی که باعث میشه دووم بیارید امیده و امید هم برخواسته از عشقه.



زندگیمرگعشقپدردوست دارم
۵۵
۶۷
marshmallow
marshmallow
اینجا یه گوشه‌ی نرم و شیرینه برای دل‌نوشته‌ها، رشد و حال‌خوب ☁️🌱🦋 کانال تلگرام:t.me/marshmallow_daily
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید