سلاممم!
خوبین؟
سریع بریم شروع کنیم!
خب همه تو چادر تو شمال بودیم:
Miya داشت چاقو رو تیز میکرد
لامپ داشت به میا التماس میکرد بکشتش
ساتو داشت دنبال تاج من میگشت که بدزدتش ولی پیداش نمیکرد( من تاج رو خیلی خوب قایم کرده بودم!)
♦ P⩑R§Δ ♦ داشت گیم بازی میکرد مثل همیشه
نگین داشت مشقاشو مینوشت ( مشقاش زیادم بودن!)
Masih آهنگ گوش میداد
اسی هی فریاد میزد :برای 300 تایی شدنننن<br/>paree.s خودشو با یه کاری مشغول کرده بود دیگه
Hน๓๓iຖງ๖ir໓ سرش تو موبایل بود طبق معمول
عطیه اسکندری داشت شعر مینوشت
حباب داشت به خروسش به به می داد!
آویشَن داشت درس میخوند که اتفاق نسبتا نادری هم بود!
خلاصه همینطوری بود تا اینکه ساعت 10 شب یه شام خیلیییی مختصری خوردیم و رفتیم بخوابیم....
ساعت 4 صبح بود که صدای زنگ بلند شد
من داد زدم: کیهههههههه؟
برین این درو باز کنینننننن!
خلاصه اسی پا شد در رو باز کرد
هوا خیلی تاریک بود
رعد و برق میومد
هیچکی پشت در نبود
هممون مثل بید میلرزیدیم(هم از ترس هم سرما)
یهو یه صدای جیغ اومد....
خب خب شما که این پست رو خوندین حتماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا قسمت بعدیشو بنویسین!
(خودمم مینویسم)
آها راستی خواهشا یکم با تم ترسناک بنویسین که داستان خوب پیش بره
البته باز تصمیم خودتونه
اگه خیلی خوب نبود ببخشید آخه هنوز خیلی تجربه ندارم تو دوم شخص مفرد
موفق باووشییددد!
لایک و کامنت یادتون نره:))