تاکسی آردی سبز رنگ ایستاد ،سمیرا کوله پشتی مدرسه را از دوش کشید و صندلی جلو نشست.
پیرمرد دنده را جا زد و تاکید کرد درب را آرام ببندد. دست چپش از پنجره آویزان بود و دست راستش به فرمان. ماشین زوزه ای کشید و راه افتاد.
دیر شده بود، برخلاف عادت که پیاده تا دبیرستان را قدم میزد با تاکسی رفت تا قبل از زنگ برسد.
دو سه کوچه جلوتر تاکسی جلوی پای مینا اکبری ترمز کرد ، اکبری مثل خرگوش جست روی تنها جای خالی صندلی عقب و بلند اما با تن صدای زیر صدایش خطاب به راننده گفت: سلام عمو صبح بخیر؛ من تا خراسون میرم .
راننده دنده را جازد و صدایش با زوزه ماشین بلند شد که: سلام عمو ، درو چرا میکوبی؟!
تاکسی ظرفیت تکمیل به مسیر ادامه داد. سمیرا گاهی نگاهی به دفترچه لغت معنی انگلیسی اش میانداخت و گاهی بیرون را می پایید. گاهی حواسش به اکبری سوم ریاضی بود که چرا می خواهد به جای مدرسه برود میدان خراسان؟
اکبری دست زیر چانه زده و رهگذران پیاده را تماشا می کرد. خانم کنار دست مینا خودش را به او چسبانده و گویی مچاله شده بود. مرد جوان پشت سر راننده اما انگار که روی کاناپه جلو تلویزیون لم داده باشد درراحت ترین وضع ممکن نشسته .
دو سه کوچه مانده تا کوچه مدرسه، اکبری با همان تن زیر اما بلند، انگار که جیغ می کشید گفت: عمو نگهدار ببخشید کیف پولم را جا گذاشتم.
پیرمرد راننده همینطور که آرام فرمان را به راست متمایل می کرد با مهربانی گفت: عیب نداره عمو میخوای میبرمت ،کرایه لازم نیست.
نه عمو لطف داری ،ولی برگشتنی رو چه کار کنم؟ باید برگردم کیفم رو بردارم لازمش دارم کلا.
تاکسی ایستاد، همزمان با اکبری سمیرا هم پیاده شد. داشت فکر میکرد رفاقتی کرایه اش را حساب کند اما تصمیمش را عملی نکرد . کمی دست دست کرد و رفت تا بپیچد داخل کوچه مدرسه.
همزمان مینا اکبری همینطور که پیاده می شد طوری که راننده بشنود گفت: در را آرام ببندم که بیشتر شرمنده عمو نشوم.
صدای زوزه تاکسی که شنیده شد، اکبری هم پیچید داخل کوچه مدرسه!