فرزانه شعبانی
فرزانه شعبانی
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

سودای شهرت

چیزی که میدید را باور نمی کرد.چطور ممکن بود شانس با پای خودش بیاید درست وسط گالری نقاشی کوچکش ! با دستپاچگی بلند شد بدون اینکه طبق معمول با خودش حساب و کتاب کند و جمله هایش را آماده کند و کنار هم بچیند، به سمت صاحب یکی از بزرگ ترین برندهای پوشاک رفت.

سلام خانم سنایی به گالری من خوش آمدید!

پاسخ سرد سارا سنایی ادامه صحبت را دشوار کرد. او حتی نخواسته بود بداند سمیرا از کجا و چرا میشناسدش. سمیرا سعی کرد ضمن تشکراز بازدید ایشان، مصدع اوقات شریفشان نشود و تنهایشان بگذارد .بعداز این جملات کمی دور شد و خودش را به مرتب کردن کارت های روی میز وسط سالن مشغول کرد.روی کارت ها طرح سیاه قلم زده بود و پشت آن نام و تلفن گالری چاپ شده بود.یک کارت ویزیت ابداعی به امید معرفی گالری و دیده شدن بیشتر.

زیرچشمی حواسش به سنایی بود .چطوراز اینجا سر در آورده بود؟ چه کسی گالری سمیرا را به او معرفی کرده بود؟

پاسخ سوالات با پای خودش آمد .خواهرِ عروسِ زرین خانوم ،همسایه دیوار به دیوارشان.

تصمیم گرفت دوباره جلو برود و این بار با خواهر عروس همسایه چاق سلامتی کند.

بروی جلو چه بگویی؟ می خواهی آشنایی بدهی یا وانمود کنی نشناخته ای ؟ اگر نشناختی پس چرا جلویشان سبز شدی؟برای گالری سبک نیست ،خالق این آثارزیبا برود جلوی هرکدام از بازدید کنندگان وخودی نشان دهد ؟ اگر اوهم تحویلت نگرفت چه ؟

این بار جلو نرفت و سرگرم حساب و کتاب همیشگی شد. سرگرم کلنجار رفتن با افکارش که چطور این مرغ سعادت که بالای سرش پرواز میکند را روی شانه بنشاند.

همکاری با برند سارا یعنی طراحی برای چهره های ایرانی در جشنواره های کن و فیلم برلین و .. این همکاری میتوانست بزرگ ترین تغییر زندگی اش باشد..

رشته افکارش با صدای سلام سمیرا جانِ خواهر عروس همسایه گسست.

بهتر است به جا نیاوری. جواب سلامت باید ساده و محترمانه باشد و ابروها اندکی درهم کشیده و چشم ها ریز شده انگار داری فکر می کنی آیا او را می شناسی!

بعد از عملیاتی کردن فکرش ،فکر دیگری به سرش زد. او به آشنایی خواهر عروس همسایه با سارا سنایی احتیاج داشت. بلافاصله با اشاره ی او به زرین خانم ،سمیرا گره مختصر ابروها را باز کرد و چشم های گردش را باز تر از حد معمول، و با جمله "احوال شما ؟" وانمود کرد او را به یاد آورده

تابلوی گیتی خیلی به دلش نشسته بود و وقتی فهمید تصویر دختر گیسو پریشان منتظرایستاده، زاده ی ذهن سمیرا است و معادل بیرونی ندارد بیشتر به دلش نشست .دست مریزادی دلچسب به سمیرا گفت و تابلوی گیتی را خرید. سمیرا خودش اسم انتظار را برای نقاشی اش انتخاب کرده بود. مادر اسمش را گذاشته بود گیتی.آدرس و تلفن خواهر عروس همسایه را گرفت، برای ارسال تابلو.

یک روز بعد از اختتامیه نمایشگاه ،تابلو را آماده ارسال کرد .باید برای هماهنگی تلفن میزد اگر در این مکالمه نمی‌توانست درخواستش را مبنی بر معرفی اش به سارا سنایی به عنوان طراح لباس مطرح کند،این فرصت ناب را از دست می داد.

جملاتش را جفت و جور کرد .چندباری با خود مرور کرد و حتی روی کاغذ آورد.باید همزمان با بیان توانمندی درکار طراحی لباس علاقه اش به همکاری با برند سارا را هم مطرح کند. ولی سطح آشنایی او با سارا سنایی چقدر بود ؟ آنقدر در چشم سارا سنایی ارزش داشت که بتواند از او درخواستی کند؟بعد از سر و سامان دادن به این افکار بالاخره تماس گرفت .کتایون همان اولِ سلام و علیک ،آنقدری صمیمی شده بود که اجازه داد سمیرا کتی صدایش کند. برخلاف سارا سنایی او بسیار خونگرم بود.بدون اینکه لازم باشد سمیرا مقدمه ای بچیند، خودش پیشنهاد داده بود هنر طراحی اش را بیاورد در حرفه مد و لباس. وقتی فهمیده بود سمیرا در این زمینه هم مشغول به کار است خودش خواسته بود برایش چند طرح بزند و اطمینان داده بود در صورت حرفه ای بودن طرح ها حتماً برند سارا با او وارد همکاری خواهد شد،او شریک سارا سنایی بود و می توانست با قاطعیت این قول را به سمیرا بدهد.

سمیرا صحبت های کتی را می شنید و نمی شنید.او رفته بود داخل دفتر کار مجللش در شرکت سارا و پشت میز طراحی بزرگش ایستاده بود و طرح میزد برای هنرپیشه نقش اول زن، تا در جشنواره کن بپوشد و بدرخشد. فکر می‌کرد، حتی به فکر هایی که در سمت طراح برند سارا داشت هم فکر می کرد. سکوت کتی سمیرا را به واقعیت پرت کرد. بعد از آرزوی موفقیت ِهر دو برای هم و خداحافظی گرم، نوبت کشیدن یک طرح خاص بود. یک هفته ای شد که هر روز از اتاق سمیرا صدای یک خواننده بلند بود.یک روز سالار عقیلی فرزند این سرزمین بود و در پی توشه ای خوشه چین و روز بعد احسان خواجه امیری با تمام قلبش مایه گذاشته بود تا یک روز شاد خلق کند و روز دیگر استاد ناظری پانزده دقیقه چهچهه زده بود تا بلکه بهترین طرح سمیرا روی کاغذ بیاید. پای مرحوم هایده هم به میان آمد، شاید بازگشت یار و سوغاتیش به سمیرا ایده ای نو بدهد.گاهی وقت ها همه سکوت می کردند و بیژن مرتضوی می نواخت.

از بین طرح های تمام و نیمه تمام سه تا از بهترین ها انتخاب شد.هم اصالت داشتند و هم وقار. هم امروزی بودند و هم مبتکرانه.

اصل طرح ها را داخل پاکت گذاشت و به همان آدرسی که کتی گفته بود فرستاد.

کتی به محض دریافت کاغذها تماس گرفته بود و سمیرا را مطمئن کرده بود که او یک استعداد کشف نشده است و باید از همین حالا خودش را بهترین طراح برند سارا بداند.

رویا محقق شده مینمود.قرار ملاقات با سارا سنایی گذاشته شده بود و چیزی تا امضای قرارداد همکاری نمانده بود.

روز ملاقات با سارا رسید.از چالش چی بپوشم به سختی عبور کرده بود اما باز هجوم افکار ذهنش را تسخیر کرد:

به موقع رفتن یا کمی دیر رسیدن؟اصلا شاید بهتر باشد کمی زودتر برسی تا اشتیاقت را برای همکاری نشان دهی. ممکن است فکر کند هول و ذوق زده ای و می دانی در حد و اندازه طراحی سارا نیستی و فقط شانس آورده ای.سر وقت رفتن قطعا تو را منضبط و منظم نشان خواهد داد، درست راس ساعت ۵ .نکند فکر کند شبیه خانم پنه لوپه عصا قورت داده و زیادی تابع قوانینی؟! چند دقیقه دیرتر برسی بهتر است.نه آنقدر که بی ادبی باشد.

هر طور بود خودش را از چنگ افکارش بیرون کشید. ساعت چهار و سیدقیقه جلوی شرکت ایستاده بود.کمی قدم زد.کمی در ایستگاه اتوبوس نزدیک شرکت نشست. ساعت پنج زنگ طبقه دوم را زد .در باز شد و او از چند ثانیه بودن داخل آسانسور برای مرتب کردن روسری و چادرش و تمرین لبخند ملیح استفاده کرد. ساعت پنج و چهار دقیقه پشت در آپارتمان بود. منشی در را باز کرد و سمیرا را هدایت کرد تا روی مبل های چستر روبه روی میز منشی بنشیند. پارچه رومبلی شبیه به چرم بود اما نبود. یکی از دسته های مبل تک نفره پارچه متفاوتی کار شده بود. نقوش اسلیمی پارچه و تضادش با مابقی مبل ها نظر هر بیننده ای را جلب می کرد. دقیقا همان نقش روی یک تابلو پشت سر منشی به دیوار بود. گوشه کاناپه سه نفره نشست. فرش قرمز عشایریِ کوچک جلوی مبل ها، سفیدی بی حد فضا را جذاب تر کرده بود.

نگاهش به لوستر بالای سرش خورد،لوستر مولکولی با چهار حباب گرد بزرگ سفید. مشخصا کمربند نقاشی شده وسط حباب ها کار دست است، به ظرافت هر چه تمام تر.

سرگرم تماشای محیط کار آینده‌‌اش بود و گاه گاهی نگاهی به ساعت رولکسی که کمتر کسی اصل نبودنش را تشخیص میداد می انداخت. ساعت از شش گذشته بود. جلوی میز منشی ایستاد:ببخشید خانمِ سنایی ساعت ۵ با من قرار ملاقات داشتند، فکر می کنید چه موقع تشریف بیارند؟

منشی خیال سمیرا را راحت کرد که سنایی وقت و زمان نمی شناسد. یکی دو ساعت تاخیر معمولاً اتفاق می‌افتد .

معطل کردن دیگران را هم به لیست شخصیت سارا در ذهنش افزود.این هم ناشی از همان حس خودشیفتگی بود که در گالری از خودش به نمایش گذاشته بود.اما شغل جدیدی که در انتظارش بود می ارزید به تحمل تمام این رفتارها. با خیال اینکه شاید بعد از آشنایی و دیدن توانمندی های سمیرا اوضاع و شرایط بهتر شود و شاید زود قضاوت کرده به سمت کاناپه برگشت. قبل از اینکه بنشیند چند دقیقه ای تابلوهای آویخته به دیوار پشت کاناپه را تماشا کرد.تکه گبه قاب شده روی دیوار در نظرش از همه زیباتر بود.

زنگ آپارتمان به صدا در آمد. ساعت ۶:۵۰را نشان میداد. سارا سنایی بدون اینکه کلامی بگوید و حتی نگاهی به سمیرا که تمام قد جلوی پایش ایستاده بود بیاندازد همین طور که دسته کیف بزرگ چرم گاوش را روی شانه جابجا می‌کرد و مراقب توده ی پوشه ها و کاغذ های توی بغلش بود،سراسیمه به سمت اتاقش رفت و در را پشت سرش کوبید.

منشی با دستپاچگی داخل آشپزخانه رفت و با یک لیوان بزرگ بخار زده داخل بشقاب چینی بیرون آمد.نگاه کنجکاو سمیرا را که دید با لبخندی مصنوعی و اضطرابی پنهان شده گفت: گرمای هوا آدم رو کلافه میکنه!

منشی بعد از کسب اجازه از سنایی وارد اتاق شد.نگاه سمیرا هم به دنبال منشی چرخید سمت چپ، ولی چیزی از داخل اتاق پیدا نبود.چند ثانیه بیشتر طول نکشید سارا سنایی،جلوتر از منشی پاهایش را به زمین می کوبید و خود را به درگاه اتاق رساند. با صدای به وضوح عصبانی که از شدت خشم دورگه شده بود گفت:همکاری با شما منتفیه خانم ،از شرکت من برید بیرون!

سمیرا ناخوداگاه ایستاده بود و بهت زده به سنایی معروف نگاه میکرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ سمیرا سعی کرد به خودش مسلط باشد و یادآوری کند معرف او خانم کتایون اعتمادی است.با بردن اسم کتایون شعله خشم در چشمان سنایی زبانه کشید: اسم اون دختره ی بی فکر رو جلوی من نبر! اصلاً فقط به خاطر همون کتایونه که نمیخوام ریختت رو ببینم.

دنیا دور سر سمیرا می چرخید. ساعت هفت و پنج دقیقه را نشان می داد که از آپارتمان سنایی معروف بیرون رفت.

خشم،تعجب و ناامیدی و یک سری احساسات دیگر که نمیشناختشان همه باهم هجوم برده و چنگ انداخته بودند به وجودش.

تا فردا گوشه ی اتاق ،روی تخت، در وادی سرگردانی سیر میکرد. نزدیک ظهر بود که تصمیم گرفت با کتی تماس بگیرد وماجرا را از او جویا شود.

کتایون مثل همیشه گرم و صمیمی بود.بعد از شنیدن ماجرا سعی کرد به او دلگرمی بدهد که بین او و سارا اتفاق مهمی نیفتاده و این از عادات سارا است که به سرعت مشتعل میشود و به همان سرعت خاموش و مراوده با آدم های مشهور همان قدر که مزایای بسیار خوبی دارد،گرفتاری های خاص خودش را هم دارد.

کتی گفت که چند روز دیگر اوضاع عادی میشود و قرار ملاقات دیگری تنظیم خواهد کرد.سمیرا حرفهای کتی را می شنید و نمی شنید. به ساعت روی میز نگاه میکرد .فکر میکرد با این اوصاف آیا هنوز کار با سارا سنایی مسئله ی مورد علاقه اش هست؟

داستاننویسندگینوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید