در باز میشود.پتوی دوم را از لای در میگذارند داخل. همانطور که تا شده مچاله میشوم زیرش تا بلکه سنگینیاش لرزشم را کم کند. ماههاست که منتظرم این چند ساعت تمام شود. زمان انگار متوقف شده. سرم را میبرم زیر پتو، ظلمات میشود. چشمهایش میآید سراغم. با همان نگاه.نگاهش تاسف دارد. برای خودش یا برای من؟ دستهایم کرخت شده.صدای پایی در راهرو میپیچد و تا پشت در میآید.
_شفیع!
سرم را از زیر پتو درمیآورم.
_چقد دیر، گفتم دیگه نمیای.
_عوضش تا صبح میمونم.
_پدری کردی در حقم این چندماه.
آن روز پیرمرد که به هوای حق همسایگی آمد جلو و پادرمیانی کرد خانلری دست از داد و بیداد بردارد و خوبیت ندارد جلوی خانه آبروریزی راه بیاندازد،آن موقع که از آمدنش تشکر کردم و او گفت که من هم مثل پسر خودش،بدجور دلم برای پدر نداشتهام تنگ شد.به اندازه او پولدار نبود هم نبود.همین که پدری میکرد برایم بس بود.حیف که از وقتی چشم باز کردم پدر به خودم ندیدم.
همهاش تقصیر خانلری بود.بدهی به او چاه ویلی بود که پر نمیشد.هر چه جان میکندم،سرماه جبران سودش هم نمیشد چه رسد به اصل.
اصل اصلش،همهاش تقصیر عاطفه بود. اگر هر روز نق نمیزد که دوزار پول آهنگری به کجا میرسد،کار به اینجا نمیکشید. کور بود نمیدید از همین کارگری و آهنگری آن خانه را خریده بودم.برای خانهام اسم گذاشته بود"لونه موش"!لانه موش لانه سگ،هرچه اسمش را میگذاشت،آن خانه تمام جوانی من بود.حالا بیاید بگوید:"اینقدر ساده لوحی که ته همه زرنگ بازیها و زیرورو کشیهات شده یه لونه موش"
پیرمرد بیچاره! اگر پدر من بود عمراً نمیگذاشتم تا این سن کار کند. پسر مفت خورش بخورد و بچرد و او صبح به صبح بدون تاخیر هر روز هفته مثل یک کارمند،راس ساعت ۱۰ برود طلا فروشی را باز کند ، ظهر برگردد و باز ساعت ۴مغازه را باز کند تا شب.
شاسی بلند که پیچید توی خیابان مسیل معطل نکردم ، پراید را کوبیدم به سپر عقبش. پیاده شد ، اصلاً نشناخت ،انگار نه انگار همسایهایم. همان بهتر که نمیشناخت ، حالا که فهمید من همان آس و پاس سر کوچهام که طلبکار آمده بود خانهام را پای طلب بردارد، از خیر خسارت گذشت. چقدر دروغ و دغل سر هم کردم تا هر دو نشستیم توی پراید و راه افتادیم سمت خانه.
- بفرما تو حاجی. کلبه درویشیه، بفرما!
- نه بابا جان برو تو ، من دم در هستم که خانم بچههات هم معذب نشن.
- بچه ها رفتن شهرستان. تعارف نکن جون شفیع ، بفرما.
بیشتر از این نباید جلوی در معطل میشدیم. قدم اول را به اختیار خودش داخل خانه گذاشت. دستم را گذاشتم پشت کمرش و هلش دادم . پرت شد روی پلهها. گیج شده بود. باید میترسید تا جرات نکند دوز و کلک سوار کند و دورم بزند. تمام حرصم از طعنههای عاطفه و بیپولی، تمام خشمم از خانلری نامرد، عقده سالها بی پدری و تمام حرصم از این نقشهی لعنتی را ،سر پیرمرد خالی کردم. کشان کشان بردمش اتاقک زیر پله و گوشه انباری یخ زده طناب پیچش کردم. او فقط نگاهم میکرد.
باید زودتر میرفتم سراغ مغازه اگر نه،همین که ظهر میشد و نمیرفت خانه ، میرفتند مغازه دنبالش. ظهر بود که رسیدم خانه ، دل دیدن پیرمرد را نداشتم ، رفتم بالا. چند روز طاقت میآوردم همه چیز تمام بود.میرفتم افغانستان و میشدم یک افغان پولدار که میخواهد از افغانستان مهاجرت کند اروپا. ازمری میگفت خیالم نباشد،برسم افغانستان هویت افغانیم حاضر است.
_شفیع جان مگه نمیخواستی حرف بزنیم،چرا ساکتی؟
_میخوام تو بگی حاجی.تو حرف بزنی.
نمیدانم چه ساعتی از شب بود ، سینی غذا را برداشتم .رفتم سراغش. اتاقک انباری تاریک بود ، نور چراغ راهرو از لای در،خطی تا روی دیوار کشیده بود که از ظلمات محض انباری کم میکرد. پیرمرد مچاله گوشه انباری نشسته بود. رفتم جلو، دستم را زیر چانهاش گذاشتم. سرد بود و سنگین. سرش را بلند کردم.چشمهای کدرش به من خیره بود. وحشت زده دستم را کشیدم ، سرش افتاد. درازش کردم روی زمین. بی اختیار شروع کردم ماساژ قلبی دادن. مثل فیلمها. صدای استخوانهای سینهاش را میشنیدم. چه کار میکردم ؟! اصلاً زنده میماند که چه ؟ خزیدم کنج دیوار.دلم میخواست نعره بزنم.افتاده بودم توی هزارتویی که خودم ساخته بودم و راه فرار نداشت.
از انتهای کوچه سروصدا میآمد. خودم را رساندم پشت در، ترسیدم در را باز کنم. پریدم پاگرد بالا از پنجره ببینم چه خبر شده. پلیس ماشین را پیدا کرده بود.حتما از سرقت طلا فروشی هم خبردار شده بودند. دخترش ضجه میزد .برای پدرش یا طلاها ؟ ماشین پلیس از انتهای کوچه پیچید و ناپدید شد. برگشتم پایین ، باید هر طور بود سوار ماشینش میکردم.
توی خرت و پرت های انباری دنبال چیزی میگشتم.هر چیزی که بتوانم این هیکل استخوانی را تویش بپیچم.چشمم به فِرِز روی دیوار افتاد.بدون پا سبکتر... از فکرم عق زدم.شکمم خالی بود.بوی زرداب توی سرم پیچید.باز عق زدم.
دهانم تلخ شده.این چند ساعت آخر هم فکرش دست از سرم برنمیدارد.دریچه روی در باز میشود.همانطور مچاله ، سرم را تا چشمها از زیر پتوی چرک و کثیف بیرون میآورم و به چشمهایی که توی دریچه است نگاه میکنم.
_حالت خوبه؟میخوای دکتر دوباره بیاد ببیندت؟چله تابستون زیر دوتا پتو؟!
_شوخی میکنی حاجی؟ شب سوئیت و بدگذرونی؟
_امیدت به خدا باشه. تو این چندسال تبلیغ تو زندان کم ندیدم آدمهایی که جلوتر از اینم دیدن اما قرار به موندنشون بوده.
مچاله شده لای چند لا پتو ملحفه هرچند سنگینتر میشد اما دیگر کسی شک نمیکرد که توی بقچهی رختخوابم یک جنازه خوابیده.
بسته را تا توی راهرو کشیدم.نفسم بریده بود. خدا لعنتت کند عاطفه. همهاش تقصیر توست. اگر نه من که آدمکش نبودم. دزد هم نبودم. حالا تو باز بیا بگو دزدی که فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست!
بقچه را کشیدم ته راهرو ، پشت در کوچه. نشستم پشت به در آهنی یخ زده. من و پیرمرد این طرف در و (به قول عاطفه) لکنته آن طرف. زانوهایم را بغل کرده بودم و نمیدانم چه مدت با ریتم صدای خش خشی که توی کوچه میآمد سرم را روی زانوهایم میکوبیدم. صدای جاروی رفتگر با ریتمی منظم روی زمین کشیده میشد و جلو میآمد.آهسته در را باز کردم.
- داداش بیا یک کمکی بده این بسته رو بذارم تو ماشین
- خونه خُتونه؟
- نه ، اومدم رختخواب دزدی!
دو به شک بود اما جارو را تکیه داد به دیوار و جلو آمد.
- توش چیزه بِرار؟
- گفتم که رختخواب، میخوام ببرم شهرستان. حالا اگه سین جیمت تموم شد محکم بگیر نیفته.
- ها. خیالت تخت.
خیالم؟خیالم تخت ؟ خیالی نبود،همه اش کابوس بود که به لطف تو امشب تمام میشود.
سرباز، پشت در پا میچسباند. در را باز میکند. خط نوری به داخل اتاق باز میشود. اعدامی شفیع زنگنه!