ویرگول
ورودثبت نام
زهره
زهره
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

افراط در هرچیز بلای جان آدمیست.....

از یه دختر بچه مینویسم که روزی و روزگاری نه چندان دور، به شدت محبوب دل مادر و پدر و خانواده و اقوام بود.. کوچکترین کودک فامیل بود و محبوبیت و شیطنت آرام و جذابیتی خاص داشت که همه اونو متفاوت میدیدن با آینده ای متفاوت و البته روشن .. اما حادثه ای داستان رو جور دیگه ای رقم زد؛ کودک قصه ی ما بر اثر حادثه ای کارش به بیمارستان و مراقبتهای ویژه کشید و پزشکان نهایتا از شرایط حادش قطع امید کردن ... تمام تلاشها شد و آخرینش نااُمید نشدن پدر و مادر او از اراده و مهر خدای رحیم و مهیمن بود و تسلیم اراده او شدن و دعا به درگاهش در جوار حرم امام رضا(ع) .. آنچه که تا همیشه ازش بعنوان معجزه زندگی اونها یاد شد و شروعی برای زندگی .. دختر قصه ما به زندگی برگشت و پدر و مادر درنهایت مهر، پروانه وار دورش میگشتند و مواظبش بودند تا دیگه حادثه ای منفی براش رخ نده و بتونند از هر شرایط بدی دور نگهش دارند و آسیبی متوجهش نباشه!!

تا بالاخره که کودک قصه ما بزرگ شد، مدرسه رفت و دانشگاه و ... به هرحال اون حس مراقبت از سمت بزرگترها طبیعتا مدلش عوض شد اما کمتر نشد و تمام جنبه های زندگی اون دختر خانم رو کم و بیش تحت تاثیر قرار داد؛ از ارتباطاتش تا انتخاباتش تاااا .. برای هر کدام اغلب دوستدارانش نظر میدادند و طبیعتا توی این سبک ، علمایی با سلیقه ها و نگرشهای متفاوت هرگز به اجماع نمیرسیدند، آخرین انتخابها هم که البته گاهی بدترین بود و خود دختر خانم هم چشماش مدام گِرد ازینکه چطور به همچین نتایج شگفتی رسیده اند.. اما دختر قصه ما که از کودکی خود را به مهر و مراقبت بزرگترها سپرده بود، به راحتی نه شنیدنهاش نمیتونست نه بگه، اونم یک نفر به چننند نفر..??.. و چون انعطاف پذیر هم بود، نَه های استثنایی هم که میگفت انقدر غیرقابل باور بود که گاهی ماهها و سالها صبر میشد که تجدیدنظری بشه شاید و آنچنان که بایست جدی گرفته نمیشد، اما دختر قصه ما به اینجا که میرسید دیگه کوتاه نمیامد و به نَه خود متعهد میماند گاهی با همان لبخند همیشگی و گاهی با تندی .. این اتفاقها جزر و مد عادی زندگی رو برای دختر قصه ما پرتلاطم تر میکرد و انرژی زیادی ازاون رو به هدر میداد که میتونست صرف ساختن رویاهای قشنگ خودش بشه که از بچگی براش میدیدند ولی شرایط، اونها رو هم مثل گلهای قاصدک تک تک به آسمون برد و اینور و اونور پراکنده شدند... القصه حرف آخر رو بگم؛ دوست داشتنهای افراطی عزیزان و حتی غیر عزیزان? مثل هر احساس دیگه ای، گاهی بسیار نرم، آسیبِ شدید میزنند و بال و پر آرزوهای فرد رو ندانسته می چینند.. و تا زمانیکه خود فرد تلاش نکنه و از اون پیله خودش رو رها نکنه و پرواز خودش رو مصمم شروع نکنه، اتفاقات مختلفی ممکنه مسیرش رو منحرف کنه و برگشت به مسیر دلخواهش براش سخت و زمان بر بشه، گاهی حتی ممکنه اگه خود فرد مقاوم نباشه و برای باورهاش و آرزوهاش نجنگه، تا همیشه تسلیم شرایط بشه و زندگیش هیچ نقطه عطفی نداشته باشه، چون آنقدر به نه شنیدن و احتیاط خو گرفته که نه گفتن و خطرپذیری رو به تدریج فراموش کرده و تسلیم ترسها، نااُمیدی ها، نا آگاهیها شده.. پدر،مادر و تمام عزیزان ما همیشه عزیز و محترمند و تا همیشه نگران آینده فرزندان، اما همه انسانها نیاز دارند شرایط مختلف سخت و آسان را تجربه کنند تا در شرایط سخت و آسان دوام بیارند و بعدها خود یا دیگران را بابت هیچ رویدادی سرزنش نکنند ازینکه همان زمان هم میتونستند کمی آگاهانه تر، متقاعد کردن دیگران به تصمیمات درس خود را در عمل استفاده کنند .. کاش همه یاد بگیریم توی تمام مراحل زندگی در هیچ موردی افراط یا تفریط نکنیم ؛ *در هیچ موردی....*

دختر قصهزندگیپدر مادردخترقصه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید