وقتی اون اتفاق افتاد ،من تغییر کردم .تغییری که منو از این رو به اون رو کرد .دیگه مثل سابق نشدم ونمیشم.
هیچوقت !

영혼이 없는
« روز کاملا عادی»
خانم کینک معلم جغرافیا گفت :خب بچه ها درس امروزمون هم تموم شد.می تونید برید .هفته ی دیگه ازتون جغرافیا میپرسم. بلد باشینا! بعد خندید و رفت.
وقتی معلم رفت، همه دیوانه وار به سمت در حرکت کردند و سروصدا میکردند.
_آهای !موزمو بده !
_از تاریخ بدم میاااااد!
_سوجین لجبازی نکن ..!
_لعنت به این زندگی !
ـ سرم درد !
ـ من موزمو میخوام !
ـ سوجین گفتم پاشو!
ـ موزم کو ؟
سان سرش را از درد مالید وگفت :چرا ساکت نمی شن ؟ آه ». سان وسایلش را جمع کرد و از کلاس خارج شد.
خسته بود ولی به هیچکس نگفت . حتی دوست هم نداشت .او ساکت بود همیشه .خیلی کم حرف میزد. شاید باید گفت اصلا حرف نمی زند. جواب سوال های بقیه را نمیداد.ولی جواب سوال معلم ها و بزرگتر هایش را می داد.
جواب سوال همکلاسی هایش را هم با اخم می. داد. وبا حرکات صورتش با آنها حرف می زد.اگر او را به خواهی در سه کلمه توصیف کنی می شد،زیبا،بداخلاق،ساکت ،باهوش.
البته این چهار کلمه است .سان آرام به سمت سالن غذا رفت تا ناهارش را بگیرد.مثل همیشه یک میز خالی پیدا کرد و آنجا نشست .وقتی می خواست شروع کند به غذا خوردن ،دختری به سمتش آمد.به نظر اخلاق سان را نمی دانست ،با مهربانی گفت :سلام !ببخشید میتونم اینجا بشینم ؟آخه میدونی بقیه میز ها پرن .این را گفت ومنتظر بود سان جوابش را بدهد. به نظر سان آن دختر که آرایش زیادی کرده بود و موهایش را صورتی جیغ کرده بود فقط دنبال جلب توجه بود.دوست نداشت جوابش را بدهد ولی گفت :آها پس اون میز خالی چی ؟.
این را گفت وباصورت به میزی که آخر سالن بود اشاره کرد .آن دختر فهمید که سان دوست ندارد کسی کنارش بشیند .ساکت شد و از آنجا رفت.بعد باخود گفت :از آدم هایی که دنبال جلب توجه هستن متنفرم.و بعد شروع کرد به خوردن ناهارش .بعد از تمام کردن مدرسه به کافه ای که نزدیک مدرسه رفت .سان در آنجا کار پاره وقت داشت. همیشه ساعت چهار بعدازظهر به کافه می رفت غیر از روز های تعطیلی .کارش ساعت ۱۰:۳۰ شب تمام شدو به خانه اش رفت .در خانه اش تنها بود همیشه.
ادامه دارد...
نویسنده: نگین جوان.
منتظر نظرات تون هستم.
ممنون که خوندید:)