فصل اول :
زود باش دیگه دیر شد !
:«باشه باشه قول میدم الان پاشم ۰»کالیستا خمیازه ای بسیار بلند کشید که بیشتر شبیه غرش شیر بود و بعد کشو غوسی به بدنش داد و از تخت خواب بلند شد. چشم هایش را مالید وبه سمت کشو لباس رفت . لباس هایش راپوشید وکیفش را برداشت وبه سمت میز صبحانه رفت .
کالیستا بلند داد زد :«هی! همه ی شکولاتا رو خوردی!!۰»
جک برادر کوچک کالیستا که لبهایش پر از شکلات بود با دهن پر گفت :« دیللل اووو مدییی»۰ کالیستا با ناراحتی روی صندلی نشست و روی میز را دید . تنها تخم مرغ مانده بود. کالیستا گفت :« از تخم مرغ متنفرم !»۰
جک که تقریبا دهانش خالی شده بود گفت :« مخصوصااا از خولشیدش »۰
کالیستا گفت :« چی؟
جک گفت :« خولشیدش ، منظولم زلدشه و سفیده هم ابله»۰ کالیستا گفت:« اون موقع کی اینو بهت گفته ؟»۰
جک گفت:« مامانییی!»
کالیستا گفت :« فکرشو می کردم ، مامان می گم یه رنگین کمونو چند تا گنجیشکو اینا بهش اضافه میکردی بد نمی شد ؟»۰
مامان کالیستا ریز خندید وگفت :« فقط خواستم کلمات بهتری رو جایگزین بعضی کلمه ها کنه ،
تازه لغتش هم باید بهتر شه ، حالا زود باشو اینطوی به من نگاه نکن ، باید بری مدرسه !!»۰
. . . .
کالیستا دختری با موهای زرد طلایی ،آرام وساکت بود. اصلا پرحرف نبود و مثل کسانی نبود که انقدر دستشان را بالا می برندند، که دستشان درد میگرفت و دست دیگرشان را جایگزین می کردند.
کالیستا خیلی کتابخوان بود و همیشه و در هر
جایی کتاب دستش بود ،بعضی از دخترا می گویند که او حتی در توالت هم کتاب میبرد.