تازه از ورطه پر آشوب امتحانات گذشته بودیم،
که پا در عرصه تابستان گذاشتم.
در همان گام نخست اژدهایی روبرویم قد برافراشت
اژدهای تنهایی، ناکامی، درماندگی، بیچارگی...
به سرعت به دم دست ترین سلاحم دست بردم.
فندک زدم و کام اول را از او گرفتم.
کام آخر که رسیدم، اژدها در خواب هفت پادشاه سیر میکرد.
فردا روز، اژدها، باز روبرویم قد علم کرد.
اما، امروز قوی تر از دیروز.
بایستی برای شکست این اژدها کام هایم را عمیق تر کنم و بیشتر نگه دارم.
در نهایت او را در خواب کردم.
...
اژدها هر روز قوی تر و من هر روز ضعیف تر.
و فقط به تعداد سیگارم در هر روز افزوده میشود.
ریه هایم مثل یک لُنگ آغشته به روغن، سنگین و دردناک شده اند.
حال فهمیدم که این اسلحه نه تنها به اژدها صدمه ای نمیزند؛ بلکه دارد مرا از درون له میکند و اژدها، هر روز قوی تر از پیش میشود.
تصمیمی گرفته شد...
اسلحه را کنار گذاشتم و رو در روی اژدها ایستادم.
او بی هیچ درنگی گلوله های آتشینش را به سوی من پرتاب کرد.
سوختم، له شدم، تکه تکه شدم.
...
چون که دست تنها بودم.
بی هیچ یار و یاوری.
دستم را بالا گرفتم به سوی دوستانم
شماره اولی را گرفتم؛
بر نداشت.
دومی...
بر نداشت.
....
هشتمی...
بر نداشت.
نا امید بودم.
سیاهی اژدها داشت مرا به سمت اسلحه ای خطرناک هدایت میکرد.
تیغ.
وقت آن بود که با پاره کردن شاهرگ و بیرون ریختن مایع زهرآلود از بدن، برای همیشه از شر اژدها خلاص شوم.
که ناگهان...
زمردی درخشید.
پیامکی آمد.
سلام. خوبی؟
خودش بود. اویی که باید باشد.
نور این زمرد هر لحظه بیشتر و درخشان تر میشد.
و اژدهای سیاهی از این نور متنفر و گریزان.
تابید و تابید.
دیگر احساس تنهایی نمیکردم.
اژدها را به راحتی و با چند اشاره مختصر به ته دره فراموشی هدایت کرد.
و دریچه ای از امید به رویم گشود، تا در پرتو آن مسیرم را در تاریکی بیابم و توی چاه های استیصال نیوفتم.
در پرتو عنایت آن نور، دستاویزی یافتم. طنابی که به سوی منزلی خوش میرفت. مسیری که انتهایش امید بود؛ نور بود؛ زندگی بود.
و اکنون این دستاویز را مثل جان خود محکم در دو دستانم چسبیده ام و رهایش نمیکنم.
همچنان خواهم رفت.
راه، هرچند پر پیچ و خم و تاریک و نا آشناست.
اما به انتهای جاده ایمان دارم.
من به آینده امیدوارم.
۵ مرداد ۱۴۰۲