
روزی دیگر به مرگ نزدیک شدم. امروز هم گذشت. بیست و چهار ساعتی که به موقعیتم در چفتشدگیام به شکافت هسته ای عظیم چیزی به نام خورشید بستگی داشت. کورهها در هم غوطهورند و گویی میان آب، در گودی زمان به حبسی ابدی محکومم. کنارم موجوداتی معلق و بی تکلیف در حال ایفای نقوش ذهنی دست و پا میزنند تا هر چه میشود پایین تر نروند. بافت ابعاد بر حضورم چیره است، تنگی نفسی جزئی در من به آسم مبدل میشود و حرکاتی بی معنا به رقصی مدرن و امروزی میمانند. شاید باید از نو گفت و از نو شنید تا بزنگاه و عطف حضور توان تلاشی برای همترازی با اجبار نورون ها را داشته باشد. تلاشی که در عمق بیهودهست و در عمق چارهای جز آن نیست؛ تا هنوز هم ایده ای از نیکی و درستی در مسیرهای ذهن و دیدگاهم رژه برود. امروز گمان میکردم که جهان متکی بر بافت کیهان است و من وسیله ای از خود کیهان که ماموریت شناختن دارد و بایستی بر تردیدها و حفره های ذهن غلبه کند و بر آرزوها و امیال تسلط یابد. همه این گرفتاری ها در پرتو نوری که از خورشید به پنجره خانهمان تابید، درخشش پیدا میکردند و از طرفی مسئولیت با رهایی به سختی همسنگ میشد.
به گمانم حتی با همین تنگی نفس هم راهی جز سرگیجه های متوالی در توده مفاهیم نیست.