جوهر قلمم خشک شده ، جوهری از جنس سخن؛ سخنان و حرف ها حق مطلب را ادا نمیکنند
نمیدانم چه میخواهم از خودم ، از بقیه و از دنیا
قلبم ارام نمیگیرد و دست از کوبیدن خود به درو دیوار قفسه سینه ام بر نمیدارد. گوش هایم خواهان سکوت مطلقند ، سکوتی اما پر از هیاهو. لبهایم اما نمیدانند چه کنند سکوت کنند یا به سخن در آیند. زندگی و زمان کش میاد انگار هر چقدر که پیش میرم زمان کند تر میشود و دوباره برمیگردم سر نقطه اول .
اینکه از ادم ها متنفرم یا دوستشان دارم را هم نمیدانم اینکه بخوابم یا بیدار شوم را هم نمیدانم . هیچ نمیدانم به چه موسیقی گوش بدم یاچه کتابی بخوانم ؛ بی حسی مطلق مرا فرا گرفته است درونو ظاهرم در پارادوکسی ژرف به سر میبرند که پایان ندارد
نمیدانم شاد هستم یا دارم تظاهر به شادی میکنم حتی از بابت اینکه چه شخصیتی دارم هم مطمئن نیستم ، از اینکه باران را دوست دارم یا از آن نفرت دارم را هم نمیدانم اخر میدانی باریدن باران را از بچگی اشک اسمان میدانستم که به حال انسان های زیر بال و پر خود افسوس میخورد .
ایکاش به دنیای نقاشی های ونگوک سفر کنم صندلی ام را بگزارم و به تماشای شب پر ستاره بنشینم ، در کافه تراس در شب پشت صندلی های کافه به تماشای گذر رهگذران بنشینم ایکاش تا ابد دراین نقاشی ها گیر بیوفتم و همچون آن نقوش جاودانه و بی فکر شوم
یا اگر میشود به دنیای کتاب ها سفر کنم و از این افکار رها شوم