دختری در پساتوی غاری زندگی میکرد .بی نیاز بود از هر چیزی نور ،غذا،دوست،آب همیشه مشکل از آنجا شروع میشود که ماداشتن را تجربه میکنیم آنوقت است که دیگر نمیشود انرا ازمان بگیرند و حرص و طمع را به جانمان می اندازند . روزی دختر درتخیلش غاری را تصور میکرد دقیقا مانند غار خودش. در غار کسی نبود چون او تا کنون کسی را ندیده بود کنجکاو بود خودش را همببیند خودش را لمس میکرد صورتش ،موهایش، گوش هایش فهمیده بود با گوش هایش میشنود با گلو صدا در می آورد اما خیلی چیزها بدردش نمیخورد مثلا موهایش زبانش پاهایش چشمانش و دستانش سعی کرد به کار بگیردشان با زبانش سق زد پاهایش را کوبید ودست زد ،صدا داشت، خوشش آمد . آواز خواند رهگذری شنید .بیل انداخت و زمین را کند .دختر را بیرون آورد .نور چشم دختر رازد .دختر جیغ زد .او تا حالا نترسیده بود .حس جالبی بود اما باعث شد گریه اش بگیرد تا حالا گریه نکرده بود. دو باره ترسید و خندهاش گرفت .این همه احساس به خاطر نور بود دختر به داخل غار برگشت اما پشیمان شد .کار از کار گذشته بود او نور را دیده بود مثل همه انسان ها به آن حریص شد .بالاخره او هم انسان بود ،مثل همه ما. بیرون آمدن برایش سخت بود رهگذر کمکش کرد .اوچقدر برایش عجیب بود .دست هایش را به صورت باغبان گذاشت .رهگذر موهایش از چانه اش بیرون زده بود .موهای سرش کوتاه بود.بدنش زبر و رنگی بود؛
رنگ، او تا به حال جز سیاهی و تیرگی ندیده بود دست ها و پاهایش را نگاه کرد آن ها هم دیگر تیره نبودند باغبان چشمانش را باز کرد و دوباره بست و سرش پایین انداخت و راه افتاد و دختر تلوتلو خوران دنبالش رفت پس پا به این درد میخورد !باغبان که هنوز سرش پایینبود پیراهنش را در آورد و به دختر پوشانید .زیر لب چیزی گفت دختر هم برایش آواز خواند.
دختر میخواند و میرفت سه چهار بار زمین خورد آخرسر باغبان دستش را گرفت که نیوفتد .دختر نمیدانست که چقدر آن باغبان بیچارهخجالت زده است آخر دختر تا حالا خجالت نکشیده بود . نمیدانست در سر باغبان چه میگذرد حتی سعی هم نمیکرد که بداند . فعلا ازدنیا یک بیابان را دیده بود و یک غار و یک مرد میانسال چه میدانست از خانواده،از شهر ، از روستا وحرف هایی که قرار بود پشت سرباغبان بزنند.چه حرف ها که قرار بود زن باغبان بزند ! فقط خوشحال بود و خوشحالی هدیه نور چه قدر حس خوبی بود فکر میکرد در ایندنیای تازه میتوان همیشه خوشحال بود .
به جایی رسیدند که در خیابان هایش همه از این پوست های رنگین داشتند که دختر هم بر تن داشت دختر ذوق کرد با زبان بی زبانیگفت من هم مثل شماهستم!
باغبان ترسید که آبرویش برود راهش را ادامه داد . یکم که رفت دید دختر دنبالش نمی یاید . پشتش را دید دختر مات زده جلویش را نگاهمیکرد. دلش سوخت دست دختر را گرفت و با خود کشید دختر به این فکر کرد که مرد او را ندیده .دستان مرد را گرفت و روی صورتخودش گذاشت نکند او مثل بقیه نباشد ! مرد دستانش را کشید یادش افتاد چندی پیش دختر اینگونه با او ارتباط گرفته .باغبان فهمیدهبود دختر برای شناختن دیگران آنهارا با خودش مقایسه میکند .عصبانی نشد
اخمهایش در هم رفت و دست دختر را کشید
در زد پسرش در را باز کرد پسر مات دختر شد” او کیست ؟او کیست؟ “را در چشمانش میشد خواند
دختر میخواست دستانش بر صورت پسر جوان هم بگذارد و او را ببیند اما باغبان دستانش را گرفت و کشید دختر عصبی شد
عصبانیت چه حس بدی هم زمان هم ترس را داشت هم هیجان را دستانش را کشید او هم انسان بود و طماع. انسان برای هوس بهدوست خودش هم پشت میکند.
اما باغبان قوی تر بود.
زنش را صدا زد .دختر یادش افتاد .باز هم زد زیر آواز شاید پسر به دادش برسد اما پسر مات دختر بود.
زن باغبان بچه به بغل بیرون آمد تعجب کرد به شوهرش شک کرد. مرد گفت :(به این یه چیزی بپوشون تا بیام تعریف کنم لال نیست اماحرف زدنم بلد نیست)
زن بیشتر شک کرد اما اطاعت کرد .دختر اول صورت زن را لمس کرد او هم مثل دختر بود موهایش از صورتش بیرون نزده بود فقطصورتش پهن تر بود.
بچه گریه کرد .دختر او را دید .به بچه دست زد .مادر اورا عقب کشید .با اغراق داد زد «این دیوونه رو از کجا اوردی؟داشت بچمو خفهمیکرد» کسی به او جواب نداد. دختر زد زیر آواز.
بچه گریه اش آرام گرفت.
زن با صدای دختر حالش بد شد .صدای دختر زیبا بود.
به دختر از لباس های کهنه اش پوشاند به دختر زار میزد اما دختر خوشحال بود .
زن هم خوشحال بود. انگار دلش خنک میشد.
شوهرش آمد و تعریف کرد .دختر رفت و با بچه بازی کرد .بازی کردن در ذات همه انسان هاست نیازی به آموزش نیست ؛سرگرم شد ونشنید .
زن هم ندید که او به سراغ بچه اش رفته.
زن بیچاره سواد نداشت و تا آن روز جز “چشم“ نگفته بود
اما” از زیر خاک اوردمش” را نمیشد باور کرد .بنا بر کلنجار گذاشت .مرد قسم خورد به سر فرزندانش،
زن باور نکرد، به قران ! زن باور نکرد، مردی که همچو گناهی کرده و دروغ به این بزرگی گفته خدا و قران حالیش نمیشود.
مرد به دختر نگاه کرد. او همسن پسرش بود پاک تر از آب باران بود .چگونه میشد زنش همچو فکری کند؟
شام خوردند .دختر ادایشان را دراورد و دلیل بودن زبان را هم فهمید .غذا خوردن را دوست داشت.
از آن به بعد هر چیزی را میخواست بخورد و باید از جلوی دستش جمع میکردند.
کم کم زن فهمید که او بی ازار است .به دختر حرف زدن را یاد داد خیلی وقت بود که دنبال هم صحبت میگشت . شمردن را از پسر یادگرفت
و معنی خانواده را فهمید وابسته شد
به هر پنج نفرشان
به همه شان ابراز محبت کرد این را هم آموخته بود . چون انسان نیازی به ابراز محبت ندارد اما به محض یاد گرفتن انجام میدهد گاهیحتی از این کار خسته میشود.
به پسر ،به زن، به باغبان، به کودک و به دختر بی صورت گفت دوستت دارم!
پسر آمد به او فهماند که دختر بی صورت همان دختر در آیینه است.
اول خوشحال شد ؛فهمید که او هم شبیه دیگران است.
اما بعد غمگین شد چون دختر بی صورت زیبا بود و با دیدن آن دختر معنی زیبا را فهمیده بود؛ پسر این را به او یاد داده بود.حالا انگاردیگر کسی ان ور قاب آیینه نبود که زیبا باشد.
دلتنگ شد او هم انسان بود و احساس داشت
گریه کرد و پسر برایش آواز خود دختر را خواند
گریه اش آرام شد .پسر او را بغل گرفت .احساس خفگی کرد و ترسید .تا بحال کسی او را بغل نکرده بود. چشمان پسر را دید ،دیگر اوهم بلد بود که چشم هارا بخواند گذاشت که پسر خفه اش کند
این بار نرم تر ؛
دختر خفه نشد و حس تازه ای را کشف کرد یک چیزی میان ترس خوشحالی عصبانیت ذوق دلتنگی وابستگی و هر حسی که تا به آن روزکشف کرده بود
شب خوابید.
روز های اول بلد نبود و شب ها حوصله اش سر میرفت و بیدار میشد اما بعد ،واقعا خوابید.
صبح بیدار شد دنبال پسر گشت پسر نبود از پسر پرسید .
گفتند رفته .نپرسید کجا چون جایی را بلد نبود جز غارش بیابان روستا و خانه .
پرسید بر میگردد؟
زن گفت نه!
پسر رفته بود.
شاید هم این طور به دختر گفتند.
دختر گریه اش گرفت زن شصتش خبردار شد .
یاد خودش افتاد .سعی کرد باغبان را راضی کند.
اما حرف آخر با باغبان بود.
دختر هفت روز هر صبح پرسید.
تا پسر آمد .دختر خوشحال شد .پسر را بغل گرفت.
باغبان اخم کرد .زن دختر را کشید .زن میترسید از خشم باغبان.
باغبان پسر را توبیخ کرد .پسر سرش را پایین انداخت
فردا صبح دوباره رفت.دختر این بار تنها شد. همان حسی که در غار داشت.دلش برای غار تنگ شد.
خود را در آیینه نگاه کرد موهایش را بافته بودند موهایش را باز کرد.به او لباس پوشانده بودند گویی او را به کلی تغییر داده بودند .لجبازشد او هم انسان بود از حصار ها گریزان بود
به دور خود پارچه ای سفید پوشاند.
وقتی به این دنیا میایی نمیتوانی دوباره از صفر شروع کنی و این یک قانون است! از خورشید و هدیه اش متنفر شده بود . نور او را به زندگی وا داشته بود او را رقصانده بود با او بازی کرده بود وحالا او را به تاریکی هول میداد نور او را گول زده بود
به غار رفت…
وقتی میرفت مردم را دید که افسوس میخورند
گویی همهشان دوست داشتند که به غارشان برگردند اما شجاعت نداشتند یا وابسته چیزی بودند.
چندی هم برای دختر افسوس میخوردند چون از نظر آنها برگشتن به غار آن هم آنقدر زود نشان دهنده زندگی بی نصیب آن دختربود .
دربیابان چند مرد ، چند زن ، چند بچه ، چند پسر و دختر را دید که به غارشان بر میگردند اما به زور
انگار که کسی از پشت میکشاندشان به روستا.
پسر هم آمد پسر آمد تا دختر را برگرداند دختر او را دید
اما غارش را میخواست، آرامش را ؛پسر گریه کرد
دختر خواست که پسر را با خودش ببرد.اما گریه زن و کودک را که دید دلش نیامد که پسر را از آنها جدا کند.
باغبان هم تلاش خودش را کرد که دختر برگردد اما دختر از دلبستگی هایش بریده بود .
لحظه آخر شک کرد از خودش دلیل برگشتش را پرسید. آنقدر هم دلیل مهمی نبود .خواست که برگردد
چنگ زد جیغ زد برای ذره ای نور دست و پا زد چشمان باغبان هنوز در یادشبود باید یک بار دیگر باغبان را میدید دست پا میزد که برگردد.
اما دیر شده بود در تاریکی غار غرق شد او ماند و غار و دنیایی بدون نور…
منتظر شد تا فراموشش شود آنچه افتاده.
فکر کرد شاید هزاران باغبان در گذشته او را به خانه خودشان برده باشند.
غار هم تغییر کرده بود این بار میشد جز تاریکی به چیز های دیگر هم فکر کرد شاید به باغبان بعدی
به دنیایی دیگر…