ویرگول
ورودثبت نام
Des.m.w
Des.m.w
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

رمان نقاب پارت سوم


"مسترراد"
من بهزاد رادم یه آدم عاشق تفریح و هیجان
بعضی اوقات تفریح های عجیب بعضی اوقات خیلی خنده دار مثلا پل هوایی
پل هوایی واقعا چیز عجیبیه
هر وقت که حس میکنم بریدم میرم روی پل و زل میزنم به منظره رو به روم به ماشین ها به هر جنبنده ای که از اون پایین رد میشه
صدای پا تمرکزم رو بهم زد از صدای پاش معلومه کار مهمی داره چون هم سریع قدم بر میداره هم محکم

رضا نسیمی بود یکی از دوست هام که پلیس بود
رضا_سلام بهزاد
بهزاد_به به آقا رضا
رضا_خوبی؟
بهزاد_ممنون تو خوبی؟چیشده چرا نفس نفس میزنی؟
رضا_راستش دوتا پروندس خب، باید به جفتشون برسم البته خب مضنون یکی از پرونده هارو داریم فقط باید باز جویش کنم
بهزاد_خب؟!لابد باید مضنون اون یکی رو من پیدا کنم؟
رضا_دقیقا ،وقت داری کمکم کنی؟
بهزاد_چرا که نه من عاشق هیجانم بریم تو راه برام توضیح بده
سوار ماشین رضا شدم راه افتاد یه پوشه رو انداخت روی پاهام
رضا_ببین رفتم سر صحنه جرم ،یه طلا فروشیه دیشب ساعت ۴ بامداد بهش دزد زده و یه گردنبد رو دزدیده و در رفته
یه سری عکس تو پوشه هست
بهزاد_خب ؟
رضا_از همسایه ها پرس و جو کردم ولی خب فقط یه نفرشون دیده که دزده وارد طلافروشی شده ولی ندیده خارج بشه
رضا_یعنی احتمال میده وقتی رفته به پلیس زنگ بزنه دزده در رفته باشه
بهزاد_چقد طول کشیده؟
رضا_طبق گفته خودش ۱ دقیقه شاید!!
بهزاد_تو این عکسه لایه دوتا موزاییک رد خونه؟
رضا_آره صاخب طلافروشی خونش همونجاست به محض وارد شدن دزد میفهمه و میره سراغش ،ولی خب دزده با چاقو ساعد طلافروشه رو زخمی میکنه بعد طلافروشه با طی اونجا رو تمیز کرده
بهزاد_حالش وخیمه؟
رضا_نه حالش خوبه با باند دستش رو بسته
بهزاد_بعد از شما یا قبل از شما؟
رضا_چی؟
بهزاد_قبل از رسیدنتون تمیز کرده یا بعد رسیدتون؟
رضا_قبل
بهزاد_خب الان من باید برم صحنه جرم؟
رضا_اره خودم مدرک خاصی پیدا نکردم ،خودمم میرم سراغ بازجویی از این پسره محسن داراب، اینم انگار با چاقو پسرعموش رو کشته
بهزاد_چقدر چاقوکشی زیاد شده
بهزاد_مامورات هنوز تو صحنه جرمن؟
رضا_اره دنبال اثر انگشت و...
بهزاد_بگو تکون نخورن از توی طلافروشی سریع
رضا_چرا خب؟
بهزاد_بگو وگرنه ممکن دیر بشه و دیگه دستمون به جایی بند نشه
بی سیمش رو درآورد و به نیروهاش هشدار داد که تا دستور نداده محل جرم رو ترک نکنن
رضا_خوب الان میخوایی بگی چی شده؟
بهزاد_راستش سارقی در کار نیست دیگه
رضا_منظورت چیه؟

بهزاد_یعنی سارق وجود داشته اول ولی صاحب طلافروشی اون رو کشته و جسد اون رو تو طلافروشی پنهان کرده
بهزاد_اگه مامورات اون جارو ترک کنن اون سریع جسد رو از اونجا خارج میکنه
رضا_خب بر چه اساسی این رو میگی؟
بهزاد_اول دزد وارد میشه ویترین رو میشکونه و دست صاحب طلافروشی رو زخمی میکنه این حداقل ۳،۴ دقیقه طول میکشه تازه اگه یارو خیلی سریع باشه
بهزاد_ولی همسایه در عرض یه دقیقه برگشته پشت پنجره و ندیده کسی بیاد بیرون پس سارق هنوز اون داخله
بهزاد_صاحب طلافروشی چطور انقد ریلکس بوده بعد از اینکه دزد ازش دزدی کرده و دستشو زخمی کرده ریلکس طی آورده و اونجا رو تمیز کرده؟چرا به پلیس زنگ نزده؟
رضا_خب حتما فهمیده همسایه ها زنگ زدن
بهزاد_همسایه از پشت پنجره تکون نخورده و نیومده پایین طبق گفته خودش تو پرونده نوشته
رضا_خب احتمال داده زنگ زدن
بهزاد_تو خودت باشی میشینی شااااید یکی زنگ زده باشه؟
رضا_نه خب زنگ میزنم پس یعنی میگی وقتی سارق با چاقو دست صاحب طلافروشیه رو زده اینم حمله کرده و اونو کشته پس خونش کو؟
بهزاد_خب برای همینه که اون با طی خون رو تمیر کرد تا شما نبینید
بهزاد_بعدشم سارق با چاقو نزده بلکه خودش عمدا دست خودش رو عمدا بریده تا شما فکر کنید تموم اون خون مال اون بوده
بهزاد_طلافروشه فکر کنم سابقه پزشکی هم داشته سر همون ساعدش رو جوری بریده که زیاد مهم نباشه وگرنه ممکن بود دیگه نتونه از دستش استفاده کنه
رضا_خب پس بزار بگم کامل اونجا برو بگردن
بهزاد_اینم میشه ولی من جات بودم تا یه هفته سربازام رو شیفتی عوض میکردم چون قطعا طلافروشه اعصابش خرد میشه که نتونسته جسد رد خارج کنه و بوی گند همه جارو برمیداشت، این حالش بیشتره
بهزاد_قیافه طلافروشه موقع عصبانیت دیدنیه
رضا_نه نمیخواد همین الان میگم کامل اونجارو زیر و رو کنن
بهزاد_خب حالا که حل شد اگه اجازه بدی منم میام کلانتری برای بازجویی از این پسره که پسر عموش رو کشته
رضا_باشه فقط بزار به نیروهام بگم جسد رو پیدا کنن
صندلی ماشین رو خوابوندم و به حالت خیلی پیروزمندانه و پر غرور انگشتام رو گذاشتم پس سرم و چشمام رو بستم
میتونستم قیافه رضا رو تصور کنم موقعی که سعی میکرد ماجرای طلافروشیه رو از اول تو ذهنش حلاجی کنه
با لبخند ژکوند از نسیمی که به صورتم میخورد لذت بردم

وارد کلانتری که شدم رضا با اشاره محسن داراب رو نشونم داد که روی نیمکت نشسته بود ،یه خانومی هم روی نیمکت بغلی نشسته بود و گفت

رضا_این خانوم مقتول رو پیدا کرده تا جایی که درجریانم با مقتول رابطه داشته

من و رضا داخل اتاق رضا منتظر بودیم تا از اون دو نفر بازجویی کنیم...

رمانداستاننویسندهکتابنقاب
اینستا: des.m.w
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید