سفر کردن برای من همیشه آسان بوده، کافی است مکان یا زمان را مشخص کنم و به سرعت باز کردن یک کتاب و یا پلی کردن یک موزیک به آن صحنهی دلخواه پرتاب شوم. حالا که اینترنت هم دنیای وسیعی را پیش چشمهای جستجوگرم گشوده کارم راحت تر هم شده. یک کلیک و بوووم این تو و این دنیای دلخواهت، این لیست کتابهای مورد علاقهات، این لیست فیلم هایی که باید ببینی، این فهرست انیمهها و مستندها و پادکستهایی که دوست داری و اینگونه گام میگذارم به دنیاهایی که با تخیل من عینی میشوند. یک زمانی میافتم توی فرانسه یک زمانی ایتالیا و گاهی هم گذشته آن گذشته درخشان موزیک ایرانی. از کجا شروع شد که عاشق این ترانهها شدم؟ شاید آن زمانی که نوزاد بودم و مامان و بابا این نغمهها را بالای سرم میخواندند یا آن وقتی که جنین بودم. به هرحال بزرگ شدم و اولین فیلم فارسی ها را با مامان و بابا و دایی و خانوادهاش دیدم آن بزن بزنها، رقصهای روی میزهای کاباره،آن مست شدنها و آواز سر دادنّها. بعد، رضا شوهر الهه وارد خانواده ما شد رضا که عاشق شو و موزیک گوش کردن با باندهای بزرگ و صدای بلند بود و آنچه تا هفت سالگی شنیده بودم را پیش چشمم گشود. زنها زنهای رقصنده با تنهایی لرزان لباسهای پر از پر و زنجیر و سکه، آنها که از رقصیدن خسته نمیشدند و آن تمنا در من جان گرفت تمنای رقصنده بودن و از چیزی نترسیدن، رقصنده بودن و جام خوشی را سر کشیدن، رقصنده بودن و از بندها رها شدن رقصنده بودن و زن بودن انگار زن رقصنده موجود جدیدی بود که در من پا میگرفت، هر چه باندها پر صداتر و موزیکها موج دارتر او زندهتر و سرخوشتر. انگار در همه برهههای زندگیام آن جاها که خسته بودم دستم را گرفته موزیکهای مختلف از زبانهای مختلف پیدا کرده و روحم را رقصانده که از پا نیفتم.
وسط کارهای خسته کننده و تکراری روزم هستم که چشمم میافتد به فلش بابا توی کیفم، یادم میافتد که هفتههاست به او قول دادهام برایش آهنگهای دلخواهش را بریزم و یادم رفته است. شمارهاش را میگیرم. بابا چی برات بریزم؟ ابی، داریوش، معین، هایده، حمیرا، کمی فکر میکند و میگوید اینها هم بد نیست ولی آغاسی بریز. کمی مکث میکند همهاش را آغاسی بریز. با خودم میگویم اینهمه خواننده ... و با اکراه شروع میکنم به دانلود فول آلبوم آغاسی. چندتایی را برای خودم پلی میکنم و یاد ترانههایی میافتم که از بچگی تا حالا مامان و بابا یک صدا با هم خواندهاند و در آشپزخانه،حیاط و اتاقها رقصیدهاند.
ناخوداگاه لبخند مینشیند گوشهی لبم و میایستم جلوی آینهی قدی و با این آهنگّها میرقصم که به یکباره آن رقصنده خفته در درونم برمیخیزد و باز سرزنشام میکند که پس چرا یاد نگرفتی شانههایت را بلرزانی، یک جا بند نمیشود آنقدری که پاهایم دیگر توان ایستادن نداشته باشد با آغاسی میرقصم و همه را کپی میکنم توی فلش بابا.
خبری از اینکه خوب بود یا دمت گرم و ایوالله نمیشود. یعنی اصلا موزیکها را پلی نکرده یا خوشش نیامده؟ بی خیال میشوم تا تولد مامان میرسد. اسپیکر کوچک خاک گرفته را از کمد برمیدارم و میزنم به شارژ و خودم را با پختن کیک تولد مامان سرگرم میکنم که بابا از راه میرسد و با دیدن اسپیکر یاد فلشاش میافتد که گذاشته توی کشو. میگویم پس چرا نبرده بودی توی ماشین؟ میگوید باتری ماشینم تمام میشود و دیر استارت میخورد. به روی خودم نمیآورم. میگوید همین را بگذار گوش کنیم. میآیم سراغ اسپیکر و آنقدر آهنگها را بالا و پایین میکنم تا برسم به آغاسی که یکهو چشمهای بابا روشن میشود، چند دستمال کاغذی برمیدارد و در هوا میچرخاند و شروع میکند با ترانهی واویلا لیلی به رقصیدن، انگار که یکهو برق به او وصل کرده باشی، جسمش اینجاست اما خدا میداند صدای آغاسی او را به کدام زمان و مکان رسانده است که اینقدر سرخوش است،همگام با او میرقصم و چراغهای رنگی خانه را روشن میکنم مامان هم به ما میپیوندد و حالا ما سه نفریم که به یک سفر رفتهایم خودمان اینجاییم زیر چراغهای رنگی خانه ولی روحمان دارد در یک کاباره میرقصد. بابا همچنان که میرقصد ایوالله گویان میگوید لنگ آغاسی و من هو کشان بابا را که لنگ لنگان به یاد آغاسی میرقصد همراهی میکنم. ساعتّها میرقصیم با هر آهنگی چند بار و هو هو کشان شب را به آخرش میرسانیم.
وقتی داریم کیک میخوریم مامان و بابا انگار که خسته از سفری برگشته باشند چشمهایشان را دوختهاند به دوردست و افتادهاند به تعریف. چه روزهایی بود این آهنگها توی کوچه و خیابون پر بود توی ماشینها انگار که شهر با آواز آغاسی میرقصید. کافی بود ابروهایش را بالا پایین ببرد و شانه بلرزاند و دستش را ببرد بالا و پایین تا دستمالهای سفید بالا برود، تنهایی بود که رقصان از خوشی دور میگرفت. تعریف کنان میرسند به انقلاب و بعد خاموش میشوند.
به راستی آغاسی که بود؟یک نفتی که هنگام توزیع نفت توی کوچهها آواز میخواند؟ دارم فکر میکنم به دخترهایی که هر روز منتظر این نفتی آوازهخوان مینشستند. تعریف میکند اول ها التماس مردم میکردم که راهم بدهند توی عروسیهایشان بخوانم و اگر خوب نبود حتی من را بزنند. و من فکر میکنم به همه جوانهایی که با این صدا در عروسیها رقصیدهاند و تازه صبح فردایش که نتوانستهاند از جا برخیزند فهمیدهاند که خیلی رقصیدهاند در صورتی که آن موقع نمیدانستند مثل همهی آن دستمال سفیدها که آغاسی دست برده بود توی وجودشان و آن رقاص پنهان شده را بیرون کشیده بود و رقصانده بود.
انقلاب میشود صدای او کمتر شنیده میشود دارم فکر میکنم به رزمندههایی که با صدای آغاسی توی گوششان از کنار توپ و تانکها گذشتهاند به یاد کارونی که دارند نجاتش میدهند توی دل لب کارون را زمزمه کردهاند. من اهواز را دیدهام،کارون را دیدهام ولی امکان نداشت که سر صبح سفرم روی پل اهواز لب کارون نخوانده باشم و در دل نرقصیده باشم. چگونه یک آواز طنین میاندازد روی یک مکان و آن را تصاحب میکند، چگونه یک صدا دوست میشود با آدم و روحش را لمس میکند و او چقدر خوشبخت بوده.
دارم یک ویدئو از سال ۸۲ را میبینم دو سال قبل از مرگش دوباره آمده تئاتر پارس، خدای من آن نگاه به سن را در چشمانش از یاد نمیبرم انگار رسیده باشد و آمده باشد ولی پایش توان بالا رفتن نداشته باشد روی دوش مردم میرود بالا همچنان که همیشه ولی چشمانش انگار به جایی دوخته شده که با همه خواستنی بودنش از آن او نیست به یکباره شانهّهایش شروع میکند به لرزیدن نه از موج صدای تار و تنبور این بار از موج غم، صدایش را آزاد میکند و باز میخندد میگوید این اشک شوق است مردم خودشان به گریه افتادهاند من که باورم نمیشود این هم آن صدای مهربان درونش است که میخواهد فضا را عوض کند. با صدای ویلن شروع میکند به خواندن انگار آن آغاسی جوان روی سن زنده شده است باز هم دستش را میبرد بالا و پایین و سالن را با صدایش به لرزه در آورده زن و مرد دارند با این طنین شانه میلرزانند که یک نفر میزند به پشتش و چیزی در گوشش میگوید. رو میکند به حضار که خانمها لطفا حجابتان را رعایت کنید البته ببخشید.
یعنی که کسی ترسیده است این خانمها روسریها را کناری بیاندازند و آن رقصنده درونشان را آزاد بگذارند. خانمها با غصه نگاهش میکنند و بغض میکنند طنین آن ببخشید گفتنش روحم را میخراشد.
ببخشید که نمیتوانم دعوتتان کنم به رقص، ببخشید که دستمالهای سفیدمان را غلاف کردهایم، ببخشید که ترانههای من تا آخر شب برای شما ادامه ندارد و باید بروید خانههایتان و در پستوها به یاد من برقصید، ببخشید که جایی در ترانههایم گفته بودم حیفه که تنها توی خونه برقصی...
ویدئوی بعدی را پلی میکنم اینجا خاکسپاری است. مردم زیادند، انبوه و تابوت را به دوش میکشند و دستمالها را میچرخانند، این بار ولی سیاه. در چشمهای مردم یک تعجب است، مگر میشود آغاسی بمیرد؟ او که از همهی زندهها زندهتر است، بی هوا گریه میکنند انگار نه برای آوازه خوان شهرشان که برای رقاصه درونشان انگار اوست که دارد در روح مردم ضجه میکشد. کسی نمیبیندش او محکوم به پنهان شدن است همچنان که غصه میخورد مگر مثل من شبی نصفهشبی یک عصر غمزدهای دوباره آغاسی را پیدا کند و دستمال سفیدش را بیابد و یادش بیاید که شانههایش را هم میتواند بلرزاند آن عضوهایی از بدنش که فکر نمیکرد وجود داشته باشد را هم میتواند بلرزاند کافی است که آغاسی بخواند دنیای شادی در درونش بر پا میشود پس به سلامتی دستمالهای سفید بیاااا رقصم رو نگاه کن...