مادر و دختری در ژاپن به سفر میرفتند و من سفری را به درون خودم شروع کردم، دختر داشت خودش را میکاوید اندیشهها و خاطراتش را تا مادرش را از خودش بیرون بکشد و بفهمد چه چیزی از او درون خودش دارد این کار را من هر باری که از مادرم نوشتهام انجام دادم، در سفری که میروند خبلی جاها مادر با او همراه نمیشود ولی از عمیق شدن و کاویدن بازش نمیدارد. منتظر میماند بیرون موزههایی که چیزی از آن نمیفهمد و دختر از آن لذت میبرد مادر برایش طالعبینی میخواند دختر هیچ باوری به طالعبینی ندارد ولی گوش میکند مثل من که گاهی داستانهای ضرب المثل ها را که مامان با عشق تعریف میکند یا خلاصه سریالهایی که میبیند گوش میکنم. فکر میکنم رابطه مادر و دختر چیزی است که حتی اگر اذیتت هم بکند باز دوستش داری و به آن برمیگردی هر روز توی خانه راه میروم و به مامان میگویم این لباس رو بده بره این ظرفهای قدیمی، این تابلوها مامان ولی هیچ وقت به من گوش نکرده و همین شده که شنل الهه را چهل و سه سال نگه داشته که رسیده به آبتین و حالا خیلی هم قشنگ است این که من از پوشیدن شنل الهه به تن آبتین ذوق میکنم خودش یک تو دهنی به همه غر زدنهای گاه و بیگاهم است. پشت تراس مامان میایستم به تماشای گلهایی که در با طراوت ترین حالت خودشانند و یادم میآید که سر هر گلدان چقدر به مامان غر زدم. ما در کنار مامان به آرامش میرسیم حتی اگر مثل دختر داستان به آن جورابهای قرمز پنبهای که در شبی سرد به ما میدهد تا گرممان کرده باشد بخندیم. وقتی آبتین توی شکمم بود حس میکردم آیا از اینکه من مادرش شدهام خوشحال است! بعدها دیدم قسمتی از من در او زندگی میکند که دوستم دارد جوری که یک آدم خودش را دوست دارد با همهی اشتباهاتش، جوری که یک آدم خانهاش را دوست دارد با همهی آپشنهای نداشتهاش جوری که یک آدم وطنش را دوست دارد با همهی آنچه میتوانست به او بدهد و نداد یعنی شاید نداشت که بدهد مثل مادر که گاهی آنگونه که ما میخواستیم نبود به خاطر آنچه از سر گذرانده و ما نمیدانیم چه بوده حتی وقتی مثل مادر داستان گاهی جسته و گریخته چیزهایی تعریف کرده و در ما خودش را بازتعریف کرده هم نتوانستیم بشناسیم.