اولین باری که سرم را بالا آوردم و خودم را در اتوبوس دانشگاه با حضور جمعیت تنها دیدم حس نکردم که باید از این حضور تازه نگران باشم، در شهری غریب و در یک تنهایی.
اولین بار که به خاطر اتفاقی شهرمان کاشمر را ترک کردیم و به فلاورجان آمدیم من ناراحت نبودم، نجنگیدم بلکه یک عالمه افق تازه و اتفاق جدید پیش روی خودم میدیدم. همیشه به خاطر این موضوع توسط دوستانم مسخره میشدم.
«واقعا از این شهر(شهر خوابگاهی که به خاطر تحصیل در آن ساکن بودیم) خوشت میاد؟ آخه چی داره؟
سر در نمیآوردم که چرا اکثر بچهها که از شهر دیگری میآمدند نسبت به شهر حس بدی داشتند و مدام دنبال انتقاد و گله بودند.
آنها من را نگاه میکردند و نمیدانستند که همان بازار سرپوشیده پر از عطاری و بوی خوش زندگی در یک نیمروز پاییزی برای من کافیست تا سرگرم شوم و مست نگاه کردن زندگی فراموش کنم که این شهر کجاست و جای من کجا باید باشد؟
وقتی رسیدیم سمنان برای ثبت نام دانشگاه، مامان از بس خیابانهای اصلی خالی و خلوت بود احساس میکرد هنوز به خود شهر نرسیده، برای من نگران بود که حتما چقدر دلم در این شهر خلوت خواهد گرفت ولی من کوچههای خودم را در آن شهر پیدا کردم، کتابفروشیها و کافههایی که دوست داشتم، شیرینی فروشیها و مغازههای مورد علاقهام و آن کلوچههای سپهسالار پر از دانههای شکر ریز رویش و نرم مثل پنبه و در آرامش و سکوت شهر غوطه میخوردم و غلت میزدم از خوشی، آخر چرا باید در این شهر دلم بگیرد وقتی هر بار که احساس دلتنگی میکردم سوار اتوبوسهای تند رو دانشگاه میشدم، خودم را میرساندم به مرکز شهر، در بازار سرپوشیده قدیمی راه میرفتم، از روی گاریها برای خودم پسته تازه میخریدم، دنبال آدمها راه میرفتم و به شیوه حرف زدنشان گوش میکردم. آخر سر با خریدهای کم ولی خوشحال کنندهام به اتاقم برمیگشتم و منتظر فردا می شدم.
دوستانم دنبال هیجانهای بیشتری بودند. مدتها مینشستند به انتخاب لباس و لنز و درستکردن قیافه تا بروند و عصر در اطراف شهر با گروهی از دوستانشان خوش باشند. بماند که این خوش بودن گاهی کار دستشان میداد، به هرحال هیچوقت این هیجانها برایم مزهای نداشته. نمیدانم چرا. وقتی کم سن و سال بودم با ویدا سوار بشقابپرنده میشدیم. ترسناکترین بازی شهربازی به حساب آن زمان. او جیغ میکشید و هیجان زده به اطرافش نگاه میکرد، من سرجایم میخ میشدم به نگاه کردن. انگار که لذت در قلبم پس از هر بار بالا و پایین شدن بشقاب پرنده اتفاق میافتاد. آخرش که پیاده میشدیم ویدا میگفت تو ترسیده بودی ولی به من خیلی خوش گذشت. نمیتوانستم بگویم که نترسیده بودم فقط جیغ نمیزدم؛ چون در آن سن و سال خوش گذراندن با جیغ و داد راه انداختن همراه بود و من همیشه در سکوت از زندگی لذت برده بودم. با کوچکترین چیزها که حتی کسی به ذهنش هم نمیرسید و از بس به نظرم احمقانه بود به هیچکس نمیگفتم مثلا در خرداد ماه یا اوایل پاییز که پروانههای سفید دورم به پرواز در میآمدند به نشانهی خوش شانسی میگرفتم.
در یک عصر که به نظر مامان دلگیر میآمد وقتی میرفتیم توی حیاط و اسفند دود می کردیم با بالاتر رفتن دودها و جلز و ولز اسفندها روی آتش یک حال خوش خلسه مانند به من دست میداد، مامان میگفت« کی میخواهد ما را پشت این دیوارها چشم بزند که تو عاشق اسفند دودکردنی» و من نمیگفتم برای حال خوش خودم دوست دارم نه نظر قربانی شدن دانههای اسفند.
از شنیدن صدای یاکریمها در اوایل ظهر تابستان و از پشت پنجره آشپزخانه غرق در خوشی میشوم ولی این اولین بار است که به آن اعتراف میکنم. کم پیش میآید احساس کنم که باید از این جایی که هستم بروم تا حالم خوب شود گشتهام توی اتاق، روی ایوان و بین درختها و آسمان و دیوارها دلخوشیهای ساده ای پیدا کردم. به نظر خیلیها شاید این رفتار احمقانه میآمد و شاید هم خیلیها در مقابل من کمتر احساس عذاب وجدان داشتند از اینکه کاری نکردهاند که خوشحالم کنند. در را باز میکردند و من با هیجانی سرسام آور از دنیاهای تازه کشف شدهام میگفتم. آنها با خیال خوش استکانی چای تازه دم کرده من را مینوشیدند و شاد از اینکه من چقدر ساده سرم گرم است به کار و بار خودشان میرسیدند در میانه این رفتارها حس کردم که خودم و تنها خودم مسئول شادی خودم خواهم بود.
گاهی که خیلی هم پیش میآید از اینکه مثل بقیه جیغ و داد راه نمیاندازم و کارهای پرهیجان نمیکنم دلم میگیرد، فکر میکنم من یک موجود قانع سرخوش دیوانهام که شاید این رفتارم باعث سواستفادهی بقیه شود ولی حالا بیشتر سعی میکنم خودم را بپذیرم. آنچه هستم و آنچه با آن خوشم.
اینگونه به نظر میرسد که هرکس باید نوع بودنش را در جهان بپذیرد و به خاطر آن شرم زده نباشد، به خاطر سفرهای هیجان انگیزی که نرفتم، لباسهای گران قیمتی که نخریدم، مهمانیهای مجللی که در آن نبودم، آدمهای مهمی که ندیدم و خوشحال باشم به خاطر پروانههای سفید، صدای یاکریمها پشت پنجره، آن لحظه که وسط کتابخواندن خوابم میگیرد و یک داستان جدید را در ذهنم ادامه میدهم و روی کاغذهای تار کتاب میبینم. فکر میکنم این هم نوعی بودن است متعلق به زمانهای که در آن هستم و شاید با گذشت زمان در من عوض شود.
بودنی ساده، کم هیجان ولی خوشحال مثل بودن در بشقاب پرندهای که تنها خودت سوار آنی و هیچکس تو را نمیبیند.
نوشته شده توسط:الهام تربت اصفهانی