در ماشین بابا نشستهایم که برویم بستنی بخوریم نصف شب است و حس میکنم چراغهای خیابانها کمتر از قبل روشن هستند و این تاریکی اذیتم میکند، بابا به طور بیسابقهای تند میرود و بقیه ماشینها از کنارمان بد و بیراه گویان و بوقکشان میگذرند و او توجهی ندارد. توی دلم رخت میشویند، به یکباره مامان که بیخیال به بیرون خیره شده و به نظرش رانندههایی که بد و بیراه میگویند احمق و نفهم هستند میگوید:«احسان خیلی به گل و گیاه علاقه داره» با غیض میگویم:«آره به خاطر همین ده بار بنفشه آفریقایی خریده و پوسونده» مامان با تعجب می گوید:« کی؟ اصلا! اتفاقا تو ندیدی که بنفشهی آفریقایی احسان چقدر خوشگله و رشد کرده. خیلی به گلها میرسه» من که سر در نمیآورم وسط آشوب رانندگی بابا و قیل و قال رانندهها مامان چرا بحث بنفشهی آفریقایی را ول نمیکند برای خالی شدن استرسم و ورود به جهان پر گل و آرامش مامان میگویم: من که ندیدم لابد برای بار هزارم خریده و هنوز نپوسونده. که مامان باز هم به دفاع از احسان میگوید نخیر همونه که اون سالها با هم خریدیم و چشمهایش به جایی خیره شده که انگار دارد توی ذهنش احسان را مجسم میکند که صبحها بیدار میشود و زیرگلدانی بنفشهی آفریقایی را پر آب میکند بعد تخم مرغ آب پزش را میخورد و میرود سر کار. من که میدانم این واقعیت ندارد و مامان باز دارد مثل همیشه راجع به جهان مورد علاقهاش رویا پردازی میکند سفت و سخت با مامان بحثم میشود مامان ولی کوتاه نمیآید مثل وقتهایی که دارد دربارهی غذاهای پر آب و تابی که برایمان میپخته سخنرانی میکند و من و الهه خندهمان میگیرد چون یادمان نمیآید کی بوده که مامان برای آشپزی اینقدر زمان گذاشته. در بین بحث ما بابا از روی یک سرعت گیر میپرد و من یک هیییی بلند میکشم، مامان میگوید چه خبرته، ترسیدم همیشه مهرهی هولی هیچی نشده میترسی و جیغ میزنی. سعی میکنم فکر کنم پریدن از روی سرعت گیر خیلی هم ترسناک نیست و اینگونه پر شتاب رفتن به سمت بستنی و بنفشهی آفریقایی احسان، تنها چیزی که اهمیت دارد این است که سعی کنم مثل مامان تمام آنچه دلم میخواهد را تصور کنم و حس کنم که وجود دارند از کجا معلوم شاید هم من نمیبینمشان...