
در مدرسه و دانشگاه تا میرسیدیم به نام شهریار میگفتند مقلد حافظ بوده و هیچ نوآوری در شعر نداشته است، بعد هم میچسباندنش به چند تا سیاستمدار و نمیپسندیدند که روز شعر و ادب فارسی در سیطرهی نام او باشد، در انجمنهای ادبی دانشگاه نامش را کم میآوردند و همیشه در ستیزهای آشکار با نام و یادش بودند. به نظرم همهی اینها کافی بود تا سمت دیوانش هم نروم ولی مگر میشد؟ هر چقدر هم که شهریار را کتمان کنیم و بگوییم نوآوری نداشته حتما در لحظهای از زندگی محض مزهپرانی هم که شده گفتهایم «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»
این چندوقتی که نشستم شهریار را بدون هیچ پیشداوری و فقط محض لذت خواندم گنجینهای از خودزندگینگارههای شعری یافتم، شهریار لحظه، لحظهی زندگیاش را به شعر درآورده بود، حتی این را هم خواندم که از بین سبکهای مختلف غربی فقط امپرسیونیست را مکتبی جدید میدانسته، آنچه در خاطر میماند از لحظهای گذرا و شهریار چقدر دلش میخواسته خاطرهی عشق نافرجامش را کش بدهد و در هر بیتی یادی را گنجانده و بال و پرش داده است.
شهریار نام معشوقهاش را میگوید، مکان قرارهایش را میگوید،خاطراتی که داشته، این که دخترک بعد از اینکه میفهمد باید حتما شوهر کند پیراهنش را هم از او پس میگیرد، چگونه معشوقش را پیوند میزند به خاطرههای کودکیاش و روزگار پیریاش. آخ که شهریار بیشتر از اینکه شاعر باشد یک خاطرهباز واقعی است.
هر چه بیشتر از شهریار غزل میخواندم حریصتر میشدم. خب چی شد؟بگو. دختره کجا رفت؟ اصلا رفت یا اینکه تو تبدیلش کردهای به ریتمی موزون که مغزت را در همهی این سالها رقصانده، نکند به خاطر همین آن کلاه بافتنیات را برنمیداری؟ آخ حرف بزن من دنبال ثریا میگردم. ثریا که بهش گفتی بیوفا...
راستی ثریا بیوفا بود؟ کس چه میداند؟ مگر خطی از او به یادگار مانده است؟ مگر کلامی گفته که جایی ثبت شده باشد؟ غیر از اینکه مجبور به پذیرفتن ازدواجی بدون عشق شده است دیگر چه بیوفایی کرده بود؟ حرف بزن من دنبال جملات ثریا میگردم.
بیفایده است پیدا نمیکنم. ثریا حرفی نزد، ثریا خاموش ماند و آتش این سکوت را به گریبان شهریار انداخت که یک عمر بسوزد و با یادش خوش باشد. ولی آقای شهریار خودمانیم اگر ثریا بیوفا بود همهی عمرت به یادش نمیماندی، همان روزها فراموشت میشد. پس لابد حرفی زده بود. عشقش را در پس ناز و کرشمهای، جملات شاعر پسندی، لطف و ظرافتی به خوردت داده بود که اینهمه عمر چشمهی هنرت تازه ماند.
من همیشه به ثریا فکر میکنم. به اینکه بعد از ازدواجش هم شعرهای شهریار را میخواند؟ گاهی نمیترسید وقتی نزدیک همسرش خوابیده کابوس ببیند و یکمرتبه نام محمد حسین را فریاد بزند و بیآبرو بشود؟ روز ازدواجش که مشاطهها افتاده بودند به جانش، اشکهایش چندبار سرخاب سفیدابش را خراب کرده بود؟ چندبار ترسیده بود این عشق پنهان را کسی در نینی چشمهایش ببیند. خوشبه حال شهریار که میتوانست در روایتهای شاعرانهاش از این عشق بگوید تا سالها بعد ورد زبان این و آن شود، ثریا چی؟اگر حرفی میزد یا شعری در سوگ میسرود لابد زندگیاش را ازش میگرفتند، او حالا زن کسی شده بود، باید ساکت میماند او نباید روایتی میداشت. مادر شده بود.
من هرچه که دنبال ثریا میگردم کمتر پیدایش میکنم. ولی نمیتوانم صدای گریههایش را در غزلهای شهریار نشنوم. نکند وقتی آن آخرین بار به دیدارش رفته بود گریه کرده بود، اصلا اول کی عاشق شد؟ نکند این ثریا بود که اول عاشقی را شروع کرد، نگاه کرد توی چشمهای عمیق شهریار و ادامه داد، آنقدری که جرقهی نگاهش تا عمق وجود محمدحسین را سوزاند و بعد...
بعد یک روز پدرش گفت باید حتما شوهر کنی، این یک خواستگار معمولی نیست، نمیتوانیم بگوییم نه دخترمان را میخواهیم بدهیم به یک شاعر.
آخ ثریا نکند آن روز آخر که تب کرده بودی و گریه نزارت کرده بود، آن روز آخر که به سارای افسانهی آذری فکر میکردی که برای نجات از یک ازدواج اجباری خودش را به جریان آب سپرده بود، آمدند توی گوشت خواندند که دختر تو چه سادهای،سارای دیوانه بود، لگد زد به بخت بلندش، زن که یک شوهر شاعر مسلک نمیخواهد زن یک شوهر قوی میخواهد که پشت و پناه بچهاش باشد. بلندشو اشکهایت را تمام کن تو نجات پیدا کردی.
نکند ثریا اشکهایش بند نمیآمد و هربار برای اینکه کسی متوجهش نشود بند میکرد به پیازهای آشپزخانه و اشکهایش را خالی میکرد؟ خالی شد ثریا؟ کسی ازت پرسید بعد از اینهمه عشقی که کسی به پای چشمهایت ریخته بود چگونه توانستی دوستت دارم کس دیگری را توی قلبت بچپانی و دم نزنی؟
اجازه داشتی شعر بخوانی؟ اگر جایی اسم محمدحسین را میشنیدی آتش توی قلبت را چگونه خاموش میکردی؟
شده بود دست بکشی به جنینی که توی شکمت وول میخورد و دلت خواسته باشد این از نطفهی شهریار باشد؟ چی شد که دوباره قد راست کردی و زندگی را ادامه دادی. شهریار را روایت کردن نجات داد. تو چی؟ تو را چی نجات داد ثریا؟ نکند تو هم شاعر بودی؟ نکند شعرهایی مینوشتی و از ترست در اجاق میسوزاندی. بیآبرو میشدی اگر کسی میفهمید بعد از اینهمه سال هنوز دلت پیش آن پسر با چشمهای عمیقش مانده است.
بیآبرو میشدی اگر کسی میفهمید تو هنوز نگرانش هستی. هنوز منتظری چیزی تو را به او برگرداند ولی این زندگی واقعی بود ثریا، نصیب تو از این عشق فقط میتوانست سکوت باشد و روایت برای او میماند که مرد بود. که آن موقع هم به خاطر روایتش تحقیر و شماتت که هیچ تحسین میشد.
حتی وقتی زن داشت، وقتی بچه داشت میتوانست به تو فکر کند و از تو بسراید در صورتی که صدای تو در این قصه گم شده است.
کاش یک شب میآمدی به خوابم، من کوچه را جارو میکردم و در استکانها قند میگذاشتم آنوقت تو با آن چشمهای خیست سر میرسیدی و میگفتی روایت من را میخواهی بشنوی؟ نگاه کن به آن آتش قلیان، نگاه کن به تب تند آفتاب تابستان، نگاه کن به بغض، دستت را بده به من ثریا، من از آتش گرفتن نمیترسم، تو میرفتی ولی، تو که جایی در این قصه نداشتی، تو که عروسکی بیصدا بودی، تو که عمری همه برایت تصمیم گرفتند و اگر خلافش را میگفتی زندگی را هم از تو دریغ میکردند.
من ولی در روز بزرگداشت شعر و ادب پارسی به زن خاموشی فکر میکنم که سرچشمهی بهترین غزلهای فارسی شد. به زنی که آخرش آمد هر چند دیر و هر چند دور ولی ثابت کرد تمام این مدت به یاد این شاعر غمدیده بوده است، بیوفا نبود، اسیر بود، جناب محمدحسین بهجت تبریزی او یک زن بود در حبابی از سکوت.