الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

درباره‌ی حضور

داشتم درباره‌ی حضور فکر می ‌کردم، درباره‌ی دوست داشتن حضور کسی بدون آنکه حتی حرفی بینتان رد و بدل شود یا اصلا قرار باشد بینتان اتفاقی بیفتد، درباره‌ی انرژی که گرمای کسی به ما می‌دهد، که یکهو مغزم به حالت یک گوی اسرار آمیز درمی‌آید که در آن پیرزن و پیرمردی را می‌بینم که هر وقت بعد از ظهری هستم از جلوی خانه‌شان رد می‌شوم، پاییز استخوان سوزی است که گرمای آفتاب به جان می‌چسبد، کنار در چوبی خانه‌شان می‌نشستند و آفتاب را به تمامی می‌نوشیدند تا جان بشود برود توی استخوان‌های پیر و یخ‌زده‌شان، از کنارشان که رد می‌شدم بلند سلام می‌کردم، آنها هم می‌خندیدند و پرشورتر پاسخ می‌گفتند، کم کم وقتی رد می‌شدم یک تکه نان تافتون تازه، یک مشت نخودچی یا کشمش هم به من می‌دادند تا لحظه‌هایشان را شریک‌تر بشوم، ابر می‌پیچد توی گوی و یکهو قیافه‌ی یکی از آشناهایمان را می‌بینم که کسی اخلاقش را نمی‌پسندد شاید زیادی فضول، زیادی خبرچین یا زیادی خودمانی باشد آنقدری که وقتی می‌آید بساط درس خواندنم را جمع می‌کنم که بروم توی اتاقم ولی تمام مدتی که حضور دارد صدایش را گوش می‌کنم با خنده‌هایش می‌خندم و خوشم می‌آید که اینقدر بلد است داستان‌های فلاکت بار زندگی بقیه را طوری تعریف کند که ما تخمه بشکنیم و هلف و هلف هندوانه‌ی خنک گاز بزنیم و هار هار بخندیم که شکم مال شویم. وقتی می‌رود حس می‌کنم خانه خالی شده، دوباره ابر می‌پیچد و توی گوی یادم به مرد نگهبان خوابگاه نسترن می‌افتد به بلند بلند حرف زدن و خندیدنش، به سر به سر گذاشتن‌هایش و اینکه وقتی نبود خوابگاه خالی و دلگیر می‌شد. همینجور فکر می‌کنم و آدمها توی ذهنم می‌آیند و می‌روند، آن دوستم که از همه چیز با نفرت حرف می‌زند، آن هم‌اتاقی‌ام که سر چیزهای مسخره از خنده غش می‌کند و می‌افتد وسط اتاق، آن دبیر ادبیاتم که اسمش رضوان است و آرام مثلی اقیانوس می‌ماند آنقدری عاشقش می‌شوم که سر امتحان آخر بلند بلند برایش ترانه می‌خوانم، آن مرد بقالی که لوبیاهایش پروانه می‌کند،در اغلب این حضورها گفتمانی هم اتفاق نمی‌افتد یا اگر می‌افتد اغلب پا در هوا، بدون ادامه و یکطرفه است، ولی چیزی که مهم است این وزنی است که آدمها به زندگی‌ام می‌بخشند و حسی را در من بیدار می‌کنند، حس رخوت، نفرت، بی‌توجهی، خندیدن از ته دل، یک حسی که آن زمان دلت می‌خواسته داشته باشی ولی فرصت نمی‌شده یا اصلا امکانش نبوده حالا که خیلی از آن روزها گذشته حس می‌کنم شاید آن پیرزن و پیرمرد هم که من را با اشتیاق نگاه می‌کردند دلشان می‌خواسته کودکی در راه مدرسه باشند، همانقدر بی‌خیال و شاد.

بودنزندگیآدمها
با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید