ویرگول
ورودثبت نام
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانیبا نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

عضو نفرین شده

ننه اعتقاد خاصی به شیخ علی دارد. برای همه‌ی روضه‌هایش او را دعوت می‌کند، حتی در یکی از اتاق‌هایش برایش یک صندلی سبز گذاشته که رویش را پارچه می‌اندازد، این صندلی به صندلی شیخ‌علی معروف است ما هم یکی از همین صندلی‌ها توی خانه‌مان داریم که فقط شیخ علی رویش می‌نشیند. شیخ‌علی متفاوت است. از وقتی می‌نشیند دارد درباره‌ی این حرف می‌زند که یک زن باید برای شوهرش دلبری کند و با مادرشوهر و خواهر شوهرش بسازد و گاهی وقتها چنان وارد جزئیات می‌شود که بعضی از زن‌ها روی صورت‌شان را با چادر سیاهشان می‌پوشانند و در حالیکه شانه‌هایشان می‌لرزد می‌خندند. بعضی‌ها هم مثل منصوره ک خیلی نجیب است در می‌رود توی آشپزخانه و آنجا می‌خندد.حسن خطام کلامش را هم در خاطر دارم. «از نماز اول وقت یاد شما نره».

بعد از اینکه کلام گوهر بارش را گفت و آب‌جوشش را سر‌کشید، ابای قهوه‌ای‌اش را می‌کشد و می‌رود.آنوقت است که جمیله بساطش را باز می‌کند. جمیله دوست ننه است و تخصصش دوخت کرست است. اصلا به جمیله کرست دوزه معروف است. در هر سایز و هر پارچه‌ای که میلت بکشد برایت می‌دوزد، حریر، گل‌گلی، نخی، از آن کش‌دارها که خود ننه تا صدسالگی‌اش تنش می‌کند. من آنجا از کرست خوشم می‌آید. ولی هنوز آن اندازه پستان برای سینه‌بند زدن ندارم.

به بلوغ که می‌رسم اما هر چه بیشتر از کرست خوشم می‌آید از سینه‌هایم بیزار می‌شوم. مامان جوری نگاهم می‌کند انگار دارد به یک ضایعه در بدن من نگاه می‌کند. همه‌کاری می‌کند که کمتر دیده شوند. اولین کرست‌ها را هم مامان برایم می‌خرد و بعد از آن من فکر می‌کنم که آها پس باید این‌ها را بپوشانم. مواظب باشم آنقدر سفت بندهای کرستم را ببندم که وقتی راه می‌روم تکان نخورند. همیشه مقنعه‌ام را بیندازم رویش، با بال‌های روسری‌ یا شالم بپوشانمشان و تا جایی که می‌توانم سعی کنم خانمی بدون پستان به نظر برسم که سخت است.

خیلی زمان می‌گذرد که با خودم کنار بیایم و شب‌ها از تنم بازش کنم. اول‌ها باز می‌ترسم که آخ نکند وقتی خوابم برده کسی من را بدون سینه‌بند سفتم ببیند. یا اینکه بندهای سوتینم از زیر بالش پیدا باشد. من همیشه با این عضو از بدنم درگیر بوده‌ام. از ابتدای حضورشان در من خواستم که دیده نشوند. بعدها که بزرگتر شدم از عدم تقارشان ترسیدم. خیلی از دوست‌هایم هم به خاطر همین مسخره‌ام می‌کردند. اصلا این عضو جای مسخره‌شدن زیادی دارد. اگر کوچک باشد که جوش است و تنت مثل چوب خشک است و لباس توی تنت زار می‌زند. اگر کمی بزرگ باشد که مشک است و باید مدیریتش کنی. اگر عدم قرینه باشد باید خودت را خفه کنی که این دیده نشود که من بعدها از دکترها شنیدم که نه این طبیعی است و جای نگرانی ندارد.

وقتی باردار شدم ولی داستان خیلی درام‌تر هم شد. بیشتر از اینکه شکمم بزرگ شود سینه‌هایم بزرگ می‌شوند. من شب‌ها خواب می‌بینم که بچه‌ام پستانم را نمی‌گیرد و نگرانم که شیر نخورد چون شنیده‌ام سینه‌های بزرگ شیر ندارند. آخر هم همین می‌شود، من اصلا مثل خیلی از زن‌های باردار ترشح شیر ندارم. روزی که آبتین به دنیا می‌آید و من را از اتاق عمل آوردند آن اندازه درد داشتم که می‌خواستم جسمم از روی زمین محو شود در همان حال اسفناک چند پرستار افتاده بودند روی سینه‌های من و می‌خواستند به زور ازشان آغوز بیرون بکشند. من هیچ کاری ازم برنمی‌آید نه می‌توانستم بلند شوم و از آن بیمارستان لعنتی فرار کنم نه چون احمق و خجالتی‌ام می‌توانستم بگویم گمشو و به بدن من دست نزن تنها کاری که ازم برمی‌آمد این بود که صورتم را چنگ بیندازم مگر درد ناخن‌هایم آن درد را خنثی کند.

روزهای بعدش ترسناک‌تر هم شد چون خواب‌هایم تعبیر شده بود و آبتین شیر از سینه نمی‌خورد در آن شب‌هایی که بی‌خوابی و درد داشت جانم را می‌گرفت نصف شب بیدار می‌شدم به شیر دوشیدن و هی به گاوها فکر می‌کردم که لابد چقدر دردشان می‌گیرد هنگام دوشیده شدن و هیچ نمی‌گویند. در آن یک ماه از بس همه آمدند و رفتند و درباره این عضو لعنتی بدن من نظر دادند که فلان کار را بکن و فلان کار را نکن مگر بچه شیر بخورد بیشتر دشمن‌شان شدم. با سرنگ می‌افتادم به جانشان که شیر را بدوشم درد داشت ولی وقتی می‌دیدم آبتین دارد شیر خودم را می‌خورد حظ می‌کردم. هی رفتم خانه‌ی بهداشت و هی آن زن‌های چاق به جان من افتادند و گفتند بدبخت اگر شیر توی سینه‌ات را ندوشی تب می‌کنی. درد داشت ولی اگر آخ هم می‌گفتم می‌گفتند چه نازک نارنجی. مادر بودن درد دارد پس فکر می‌کنی الکی است. از یک زمانی که دیگر جانم تمام شد این کار مسخره را تمام کردم و به دادن شیر خشک رضا دادم. خودم را بخشیدم و دشمنی با بدنم را تمام کردم.

آن روزها و روزهای بعدش خیلی به این اندیشیدم که بدن زن اصلا به خودش تعلق ندارد. بدن زن عین یک دستگاه است، دستگاهی که جامعه برایش یک‌سری دستورها طراحی می‌کند اگر نتواند از پس آن دستورها بربیاید لاجرم مجرم شناخته شده و توسط بقیه شماتت خواهد شد. حالا اما تنها راهی که برای جنگیدن با این انگاره در ذهن دارم این است که خب بدن من بدن خودم است. می‌توانم حتی سوتین هم نبندم، چون پستان‌ها هم جزئی از موجودیت من هستند که باید بهشان توجه کنم و دوست‌شان داشته باشم هر چند جامعه از من خواسته که پنهانشان کنم، ببندمشان و در هنگام نیاز آزارشان هم بدهم.

من فکر می‌کنم جایی این پستان‌ها هستند که از ما تقاص می‌گیرند مریض می‌شوند پر از توده و کیست می‌شوند و می‌افتند به جان بقیه ارگان‌های بدن. ما اصلا نمی‌فهمیم کجا این جنگ را شروع کرده‌ایم که حالا داریم ازش می‌بازیم و جانمان تمام می‌شود.

شیربدندردپستانمادر
۱۷
۹
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید