دیروز که داشتم دربارهی خودم مینوشتم و به هیچ جا هم نمیرسیدم یکدفعه طرحی به ذهنم رسید، اینکه من نشستهام که از خودم روی کاغذ بنویسم ولی این (خود) مدام از روی خطهای دفتر سر میخورد، میلغزد و جایی نمیایستد. یکبارگی به تمام آدمهایی که (خود)شان به درستی روی خطوط راه میافتد، میرود و متن را کامل میکند غبطه خوردم. به این فکر میکنم که نوشتن از خود کار سادهای نیست. ما مدام حتی توی ذهنمان داریم خودمان را سانسور میکنیم، حتی مغزمان خیلی خاطرات را آن پشت و مشتها توی پستوهای مخفیاش نگه داشته و دست ما بهش نمیرسد؛ مثل مامان که خیلی اسباب و اساسیهی بی استفاده را روی سقف کاذب نگهداری میکند، الان همان حس مامان را دارم که میرفت روی رفهای بلند و یا سقفهای کاذب مینشست به مرتب کردن وسایلی که استفادهای هم از آن نمیشد فقط به قصد دوباره یادآوری یا اینکه ابروهایش را ببرد بالا و بگوید : «ااای میدانی این کوبلن مال چند سال پیش است؟»
به این فکر میکنم که مامان هم مثل من دنبال خاطرات و جزئیات زندگیاش از گذشته تا حالا میگردد البته نه مثل من با نوشتن کلمات و جاری شدن رگههایی از تجربه و خاطره روی سفیدی کاغذ، مامان با زیر و رو کردن اشیا و وسایلش زندگیاش را دوباره به خاطر میآورد. گاهی هم مینشیند افسوس میخورد که چرا فلان دستگاه آبمیوه گیری را که مثل ماه کار میکرده داده به فلانی و من با خودم میاندیشم که این آخرها وقتی میخواستیم آبمیوه بگیریم باید دنبال دستگاه که توی سر خود زنان از زیر دستمان فرار میکرد راه میافتادیم، مثل خدمتکار پیر و خستهای که دیگر حوصلهی انجام کاری را ندارد و مدام از خرده فرمایشهای آدم فرار میکند. مامان در حقیقت افسوس روزهای گذشتهای را میخوردکه با دیدن آن دستگاه دوباره پیش چشمش زنده میشد و حالا که نبود انگار بخشی از خاطراتش را هم رفته میدید.یادم میآید که یک کیف خیلی کهنه داشت که در آن تمام کارتهای عروسی حتی قبالههای ازدواج اقوامی که دیگر زنده هم نبودند، نامهها ،قبضهای برق، کوپنهای خرید را نگهداری میکرد. حالا هم اگر دنبالش بگردم پیدایش می کنم؛ میتوانم بیاورم وسط و در جمع خانواده ساعتها به پال پال کردن اشیا داخلش و اینکه مثلا چقدر از تاریخ گواهینامهی موتورسواری بابا گذشته و بابا خیلی سال است که دیگر موتور سواری نمیکند به خاطر خاطرهی بدی که از یک تصادف دارد. چرا به یادآوری خاطرات اینقدر سرگرم کننده است؟ شاید چون زمان در این کیف کهنه زندانی شدهاست انگار که عبور نکرده، انگار من همان نوزادیام که دستبند بیمارستانم را از توی کیف پیدا کردهام. همان دختر دبستانی که کلی کارت آفرین و لوح تقدیر از دبستان به یادگار دارد.
انگار که زمان نگذشته، عبور نکرده، حالا اینجاست و من میتوانم در دستهایم نگهش دارم.
نوشته شده توسط: الهام تربت اصفهانی
سیام مرداد ماه ۱۴۰۱