
صبح خیلی زود است، همان دقایقی از روز که همیشه زودتر بیدار میشوم که قبل از هجوم کارهای روزانه کمی بیشتر بخوانم، قبل از آنکه روز چهرهی پلشتش را نشانم بدهد و مثل موجود معلولی از من بخواهد که تمیزش کنم.
این وقت از روز که هنوز هوا خنک و سرد است مچاله میشوم توی پتو و گوش میدهم به صدای پرستوها که جیغ کشان یک دور سرگیجهآور پشت پنجره میزنند و عبور میکنند.
همینطور خلسهوار کتاب را گرفتهام توی دستم که به یکباره همهجا میلرزد و صدای یک جسم سنگین میآید که در زمین فرو میرود و منفجر میشود، دوبار پشت سر هم و صدای پرستوها قطع میشود.
سکوت حجم آسمان، صبح زود و خنکی نسیم را در خودش فرو میبرد و قلبم فرو میریزد. حس میکنم که همهچیز خیلی پوچ، گذرا و غیرقابل پیشبینی است کتاب را محکمتر توی دستم میگیرم و با خودم فکر میکنم وقتی جنگ تمام شده است من چند جلد از « در جستجوی زمان از دست رفته» را خواندهام و میترسم که قبل از تمام شدنش زنده بودنم از دست رفته باشد.
شنیده بودم کتاب سختخوان است، شنیده بودم باید خیلی حوصله داشته باشم که تمامش کنم ولی برای من از لحظهای که این جعبهی جادویی را میگشایم و با مجموعی از نقاشیهای زیبا احاطه میشوم همهچیز فرق میکند. از اولین جملات کتاب حس میکنم که مدتها منتظر بودهام که چنین کتابی بخوانم یا اینکه مدتها جان کندهام تا بتوانم گوشهای از احساساتم را در کلمات جاری کنم و نتوانستهام، حالا اما پروست نرم و مخملی و شیرین عین یک کلوچه که در دمنوش خیس خورده باشد احساساتش را بیان میکند. عمق اندیشههای فلسفیاش را میکاود، همهی حظی را که از یک اثر هنری یا قطعهی موسیقی یا نوشته برده است را میشکافد و از دلش نوری میتاباند به درون پر از رنج و احساسات عمیق و همهی تلخی و خوشی ناپایداری که در عمر کوتاهش چشیده است را برای ما روشن میکند.
کلمه به کلمه پروست را دنبال میکنم و صدای پرواز موشکها روی سرم انگار میگوید زود باش خیلی فرصت نداری که از این شاهکار هنری لذت ببری. یک خط ممتد در آسمان کشیده میشود و من میرسم به «یک عشق سوان» اینترنت قطع شده است و من برای خواندن پروست نیاز به دیدن حجم گستردهای از تابلو و نقاشی و کلیسا دارم سعی میکنم همهاش را توی خیالم بازآفرینی کنم.
سوان عاشق میشود و این اولین باری است که یک نویسنده دارد به من نشان میدهد عاشق شدن ما چه اندازه برگرفته از تصویرها، رویاها و تخیلات گذشتهمان است.
چیزی که وقتی عاشق میشویم خیلی به آن توجه نمیکنیم خودمان است، و پروست شروع میکند به لایه لایه کاویدن شخصیت و درونیات سوان، آنقدری که با سوان میایستیم روبهروی دیوار نگارهای از بوتیچلی و محو چهرهی صفورا همسر موسی میشویم که سوان اودت را از دل این چهره بیرون کشیده است. اودت در ماجرای عاشقانهی سوان یک شخصیت مستقل و آزاد در دل جامعه نیست اودت ساخته و پرداختهی ذهن سوان است. برای سوان مقدس است عین همان دیوارنگارهی کلیسا عین یک اثر هنری که سوان قدم به قدم او را بین لفافهای از نقاشی، موسیقی و اسطوره میپوشاند آنقدری که دیگر موجودیت واقعی اودت دیده نمیشود.
نکتهی مهم و شاعرانهای که پروست در داستان به آن تاکید دارد تنهایی آدمی در عشق است.
پروست معتقد است عشق یک تجربهی شخصی است، کسی نمیتواند بیرون از ما آن را درک کند و با ما به خاطرش همزاد پنداری کند. در عشق تو با تصویرهای ذهنی، گذشتهی زندگیات و ناهمخوانی آن با واقعیت موجود دست و پنجه نرم میکنی.
در جایی به این جمله از استاندال اشاره میکند که « عشق تنها به حکم خود ما پدید میآید، اندوختهای از تخیل است که ما آن را روی آدمی با چهرهی معینی سرمایهگذاری میکنیم».
سوان سخت طالب این است که بداند اودت همچون او و به همان اندازه دوستش دارد، چیزی که مثل یک سراب دائم به سوان چشمک میزند و از او میگریزد درست عین زمان که روی ما میلغزد و بخار میشود. سوان تنها میماند، نه اودت حجم عشق او را درک میکند، نه جامعهی اطرافش این همه اقبال او به یک زن معمولی را میپذیرد.
تنها چیزی که سوان میتواند با آن در خیالهای عاشقانهاش غرق شود نقاشی است و موسیقی. انگار موسیقی میتواند لحظهای او را به درون خودش بکشد و نشانش بدهی که یگانه واقعیت موجود در جهان عشق است و همهی احساسات لطیفی که او به اودت دارد.
اودت در این نواهای نواخته شده چنان با روح و جان سوان، تخیلش، هنر و زیبایشناسی ذهن او پیوند میخورد که انگار برکندنی نیست.
انگار تودهای درون او پدید آمده که کندنی نیست و دست و پا زدن سوان برای پیوند زدن اودت با آنچه در خودش جریان دارد او را به موجود مفلوک، بیمار و ناتوانی تبدیل میکند که پیوسته نیاز دارد اودت را ببیند تا مطمئن شود که اشتباه نکرده است.
در این میان واقعیت بیرون از تخیل سوان موج برمیدارد و میریزد روی قلعهای شنی که سوان مدتها در ذهنش به آن پر و بال داده است و همه را به هم میریزد.
پروست تنها شدن در عشق را جوری نشان میدهد که انگار من هیچوقت ندیده بودم. با جلوتر رفتن رمان و شاخ و برگ گرفتن کتاب حس میکنم که پروست خیلی به من شبیه است.
پروست که خودش را در خانه حبس میکند، پروست که پر میشود از حجم کتاب، موسیقی و نقاشی و در لحظهی گفتن از خودش روایتهای یک صحنه را عین یک تابلوی نقاشی میچیند و آن را از جزئیاتی که نیاز به دقت فراوان دارد آکنده میکند. باید چندین بار نگاهش کنی و همهی جزئیات را از نظر بگذرانی تا بتوانی زیبایی یک صحنه را به تمامی درک کنی. در ذهن پروست همهچیز شخصیت دارد، گلها، آسمان، خیابانها، کلیساها و آدمها و حضورشان لحظه لحظه از فیلتر رویاباف مغز او عبور میکند و یک چهرهی آرمانی پیدا میکند چیزی که با جلوتر رفتن داستان مدام به خاطر ناهمگون بودنش با واقعیت بیرونی او را در رنجی بیپایان غرق میکند.
پروست اینجا بزرگترین درس زندگینگاره نویسی را ارائه میدهد. تو جهان را هیچوقت مثل من ندیدهای حالا حاضری؟ به درون من بیا تا به تو بگویم هر اتفاق را چگونه در تنم، روحم و اندیشهام میآفرینم، عاشق میشوم، اندوهگین میشوم، شکست میخورم و صبح فردا خستهتر و ناتوانتر از خواب برمیخیزم.
فکر میکنم که تا به حال به کسی آن اندازه که به پروست نزدیک بودهام نزدیک نشدهام. تا به حال دربارهی عشق، تنهایی، شادی و هیجان اینقدر بیپرده و لخت با کسی حرف نزدهام. پروست دری میگشاید به درون خودش. تو وارد میشوی و میبینی آها این صحنه را من هم دیدهام، همینجا در عشق من هم گریستهام و آه بله پروست عزیزم من هم تجربه کردهام که درک نشدن چطور آدم را به سمت تنها حقیقت موجود و ساکت جهان یعنی هنر میلغزاند و در خودش اسیر میکند.
اولین پاراگرافی که از کتاب میخوانم برای همیشه میچسبد به جانم، انگار نیاز داشتم از زبان کسی آن را بشنوم و بدانم که با داستانی در جهان پیوند خوردهام که انگار از ابتدای بشریت بوده است، داستانی که انگار از دل طوفان سربرآورده و تا ابد در این دنیا مانده است « بچه که بودم سرنوشت هیچکدام از شخصیتهای تاریخ مقدس به نظرم دردناکتر از سرنوشت نوح نمیآمد. به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتیاش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من نیز در «کشتی» میماندم. آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچگاه دنیا را به آن خوبی ببیند که از کشتی دید، هر چند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرو رفته»
این نوشته سخت تکانم میدهد. جوری که من همیشه زندگیام را گذرانده بودم، در تنهایی و خیال و به جای لمس واقعیتهای پلشت موجود در خیال خودم فرورفته بودم با نواهایی از یک موسیقی رقصیده بودم و در یک اثر هنری غرق شده بودم، بعدها احساس کردم دارم چیزهایی را میبینم که انگار با تصویرهای ذهنی بقیه منطبق نیست، من به درون خودم فرو رفته بودم و این دنیای آشفتهی بیرون بود که عین زمین در طوفان در تاریکی یک جنگ فرو رفته بود.