فاطمه محمودی
فاطمه محمودی
خواندن ۱ دقیقه·۸ روز پیش

در ستایش نوشتن

بداهه‌ای در مدح نوشتن

قسم به قلم که لحظه را کندتر می‌کند، دست دراز می‌کند و عقربه را می‌گیرد. قلم! مگر تو بال داری که مرا به آغوش می‌کشی و به جایی دورتر و بالاتر می‌بری؟ جایی که همه چیز را، همه را، همه زندگی‌را در یک نگاه می‌بینم. از آن دورتر، همه چیز را دورتر اما بهتر می‌بینم. همه چیز را «کوچک» می‌بینم.

قلم عزیزم! مگر تو بُرنده‌ای که با تو را در دست گرفتن می‌توانم با افکاری که روح را میخورد مبارزه کنم، در برابر ناملایمات زندگی از خودم دفاع کنم. قلم جانم! درسته که جان نداری اما بهتر از بسیاری از جانداران می‌دانی وقتی که غمگین باید چه کنی و چطور به قلبم مرهم بگذاری.

شعف نوشتن
شعف نوشتن


کلمه‌ها را هر کدام از چرخ‌دنده‌های مغزم بیرون می‌کشم و به سمت کاغذ پرتاب می‌کنم. آخ! کلمه‌های مزاحم که بی شما تازه حرکت این چرخ‌دنده‌ها روان و راحت می‌شود. حتی گاهی باعث می‌شود چرخ‌دنده‌ای در آن تهِ تهِ مغزم تازه به‌کار بیافتد و کمکم کند چیزهایی را بیایم که هرگز حتی ندیده بودمشان.

قلمم روی صفحه کاغذ می‌رقصد، هر بار متفاوت هر بار بی‌مانند. رقصی که خودش زیباست اما یادگارش زیباتر. خودش نگاه را مجذوب می‌کند، ردِپایش دل را، ذهن را.

صفحات دفتر را دانه به دانه می‌کنم؛ از هر کدام موشکی می‌سازم. موشک‌هایم هرکدام به نقطه‌ای پرواز می‌کنند. هیچکس نمی‌داند که این نوشته‌ها را که می‌خواند و چه فکر می‌کند؟ زندگی همین است، فرار از بین دو انگشت، لحظه‌ای رقصیدن در اوج و بعد از آن به خاک افتادن؛ فقط در یک چشم به هم زدن.

زندگینوشتنقلمکاغذآغوش می‌کشی
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید