h.v_asel
h.v_asel
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

رمان پیرامون وجدان (پارت یک)

مقدمه: مغزم دیگه بهم فرمان نمی‌داد. خشکم زده بود، پلک نمی‌زدم و همین‌طور مات به بدن تیکه تیکه شده و پر از خون شایان زل زده بودم. نفسم بالا نمی‌اومد و صورتم از فرط گریه کاملا خیس شده بود. نمی‌دونم آخر بی‌رحمی تا چه حد؟ اینکه برادرتو، عزیزترین کس زندگیتو جلوی چشمات تیکه تیکه کنن و بکشن و تو جز التماس هیچ کاری نتونی بکنی. هیچ تکونی نمی‌خوردم. کارم دیگه از التماس و ضجه و گریه‌زاری گذشته بود و به خاطر داد و فریادهایی که تا همین چند دقیقه پیش کرده بودم، دیگه توانی واسم نمونده بود و صدام در نمی‌اومد. فقط می‌تونم بگم کاش تموم اتفاقاتی که امشب توی این انباری خراب شده افتاده، خواب بوده باشه.

(فصل اول)
پسری که فهمیده بودم اسمش آریاست از روی صندلیش بلند شد و اومد رو‌به‌روم وایساد و انگشت اشاره‌ا‌ش رو گذاشت زیر چونه‌ام و سرم رو آورد بالا و شروع کرد به پوزخند زدن.
- هی، الماس، چته تو دختر جون؛ رفتی فضا؟
با صدای دختری که کمی اون طرف‌تر ایستاده بود سرش رو برگردوند.
- آریا تو همینجا بمون؛ من یه کاری دارم زود برمیگردم.
- کجا سامانتا؟
- برگشتم بهت میگم.
***
سامانتا

(یک روز قبل)
بی‌هیچ تردیدی کلت رو به سمت پیشونیش نشونه رفتم.
- گفته بودم هیچ وقت خیانتکارا رو نمی‌بخشم. حالا هم فقط ازت یه اسم می‌خوام.
- تو... تو رو خ... خدا، التماستون... می‌کنم.
کلت رو محکم تو دهنش کوبیدم که افتاد زمین.
- بی تته... پته.
ضامن کلت رو کشیدم.
- آریا بلندش کن.
آریا از یقه‌اش گرفت و دوباره اون رو روی زمین نشوند. توی یه باغ بودیم که فقط چندتا درخت داخلش بود. یه محله‌ی دور افتاده که جز من و افرادم کسی به اینجا نمی‌اومد. واسه لحظاتی به خورشید خیره شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم. کلت رو روی پیشونیش فشار دادم.
- دوباره می‌پرسم؛ کی از این موضوع خبر داره؟
- نمی‌دونم... .
نذاشتم حرفشو تموم کنه. صدای نابهنجار تیر همه جا پیچید و بعدش جسد همون مرد که با صورت خونی پخش زمین شده بود و خون که با سرعت دوهزار فوران می‌کرد. آروم دستم رو آوردم پایین.
- جواب من این نبود.
آریا رو صدا کردم که جواب داد.
- چیه؟
- جسد این احمق رو گم و گورش کن. ترتیب خانواده‌اش رو هم بده.
با این حرف من آریا به سمت نوچه‌ها چرخید و در کسری از ثانیه جسد ناپدید شد.
***

رمانرمان عاشقانهرمان جناییرمان آنلاین
نویسنده رمان‌های آنلاین دیوار احساسات، لاکمیا (عالم دیوانگان)، پیرامون وجدان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید