پارت سیزدهم
خانه ای که زنده است 🏘👽
از زبان(یلدا )
کار بخیه ی پام که تموم شد یه نگاه به ساعت انداختم
واییییی خداااا جونم ساعت ۱۲:۳۰ بود
مامان اینا تا الان رسیدن خونه اخ اخ دیرم که دارم میرم پامم که چلاقه حالا چه غلطی بکنم اخ نگین بگم خدا چیکارت کنه
از اتاق لنگون لنگون بیرون اومدم وقتی داشتن پامو بخیه میزدن یه تیکه چوب که تو عظلات پام فرورفته بود رو در اورده بودن
فک نمیکردم چوب بتونه یه همیچین زخمی ایجاد کنه
نگین جلو در اتاق رو صندلی ها با قیافه ی پکری نشسته بود
یلدا: چته کشتی هات قرق شدن
نگین : من اگه کشتی داشتم الان اینجا نبودم تو سواحل ترکیه داشتم عشق و حال میکردم
یلدا: باشه منم خوبم پامم درد نمیکنه ممنون که حالمو پرسیده
نگین شروع به خندیدن کردو منم از خنده اون به خنده افتادم باورم نمیشد ما دوتا دیونه بودیم اون از چند لحظه قبل که داشتیم سکته میکردیم اینم از الان خدایاا شکرت
با لحنی که ترس توش موج میزد گفتم:الان ساعت دوازه و نیمه مامان بابا حتما اومدن چیکار کنم
نگین: زنگ بزن بگو اومدی خونه ما من تنها بودم اومدی پیش من
یلدا : گوشیمو تو ماشین فراموش کردم و تازه یادم اومد سر ماشین خوشگلم چی اومده
#رمان_عاشقانه #رمان_ترسناک #رمان غمگین #داستان#نویسنده #کتاب
ماشین خوشگلم چی اومده