حافظه ام پر شده است و جایی برای چیزهای دیگر نیست..
پر از تو است..
و دیگر نمیتوانم چیز دیگری داخلش بریزم، اگرچه بریزم هم خود به خود پاک میشوند..
شاید هم مبتلا به تو است..!
تو همانند ویروسی قوی هستی که داخل سر رفته و کنترل آن را در دست میگیرد..
نمیگویم فکرت در سرم است!
نه..
بلکه سرم در فکرت بود مدام..
در فکر این که ایا کلنجار های روزمره توهم
سرِ من است؟
یا درگیر مدلِ آرایش و لباس هایت هستی!؟
شاید هم درگیر این هستی که عصر ساعت چند و با کدام دوست هایت برای بیرون رفتن پلن بریزی!؟
نمیدانم..
کلی چیز بود که میتوانستند فکر های روزمره تورا پر کنند!
البته ناگفته نماند که هر فکر و کاری جز من...
اما از الان به بعد دیگر چنین نیست!
زیرا که تماما تو را در اختیار دارم..
همانند فرشته ها بود رفتارم با تو!
هیچ دلم نمیخواست شبیه به سگ ها نگهت دارم..
خودت خواستی..تقصیر خودت بود لعنتی!
پس شروع کردم به قل و زنجیر کردنت...
اخر دردت چه بود که تا به من میرسیدی نقشهای برای فرار میکشیدی!؟
همین را میخواستی؟
میخواستی اینطور رفتار شود با تو؟
بخاطر سال هایی که ازاد نگهت داشتم متاسفم!
تو لیاقتت همین بود..
نمیگویم بی لیاقتی!
بلکه من برایت زیادی بودم...
البته بد هم نیست اوضاع؛
شیفتهی این شدم که هر روز وقتی در را باز میکنم و وارد خانه میشوم؛
تو را در جایی از خانه ببینم که با نگاه هایی از سرچشمهی التماس خیره به منی..
لابد طناب دست هایت را اذیت کرده و میخواهی بازشان کنم؟!
یا پاهایت خسته شده اند از بس طول روز نشسته ای!؟
شاید هم دهان بند باعث شده اب دهانت را نتوانی قورت دهی و بر کل صورت و موهایت ریخته است!؟
ای بابا
این ها که مشکلی نیستند!
من سر تو
دست هایم را هر روز خطِ تیغ اذیت میکرد..
در طول روز یک گوشه از اتاق چپیده و در تاریکی جان میدادم...
و امان ازاشک های شبانهام کهکلصورت و بالشتم راخیس میکردند...
ما مثل هم نبودیم!
من برای تو فرق داشتم و تو هم برای من..
فرقت این بود که من تنها مراقب نشکستن دل تو بودم!
و فرق من این بود که تو تنها دل مرا میتوانستی بشکنی و هیچ صدایی از کسی درنیاید!!