
بطریِ خالیِ الکل کنارش و روی کاشی های سرد و یخزدهی
حمام ولو شده است. این بطری، شاهدِ خاموشِ شبِ
گذشته و تمامِ آشفتگیهایِ درونیِ اوست.
بوی تند الکل، با بوی گسِ سیگار در هم آمیخته و هر
نفسی که فرو میرود، انگار خردهشیشههایی را به ریهها
میکشد.
ردِ قرمزیِ خون هم، حالا دیگر فقط یک رد نیست؛ بلکه
جریانی است که از میانِ انگشتان بهم فشرده شده سرازیر
میشوند و صدای چکیدنِ آب از سردوش، تنها ضربانِ قلبِ
این سکوتِ مطلق است.
نور ضعیفِ لامپ، بر بخار سردِ نشسته بر آینه، سایههایی
لرزان میاندازد واین لرزش، گویی بازتابِ لرزشِ درونیِ
کسی است که در این فضای یخزده نفس میکشد.
اشکهای پر ازدردش راه باز کرده و بیامان بر صورتش
میریزند. او حتی دلیل اشکهایش را هم نمیداند. زیرا که
مغزش در میانِ این دودِ غلیظِ خاطراتِ گذشته دیگر قادر
به تحلیل وقایع نیست.
چشمانِ بیروحشخیره به قطرهی آبی استکه باوسواسیِ
بیرحمانه، از سقفِ کاشیکاری شدهی حمام به سمتِ
پایین در حال حرکت است. قطرهای تنها، در فضایی وسیع
که سرنوشتش سقوط است، درست مانند خودش!
دستهایش، که هنوز ردِ خونِ خشکیده را بر خود دارند،
بیاختیار مشت شده و سپس دوباره باز میشوند. با زور
تلاش میکند خود را از کفِ حمامِ سرد جدا کند، اما
عضلاتش تیر میکشند و با هر حرکت، دردی را به جان
میخرد.
با دیدنِ قطرات خونی که از داخل وان چکه چکه میکنند
تعجب کرده و هرچقدر تلاش میکند به یاد نمی آورد که
دستِ خونآلودش را داخل وان برده باشد!
آنقدر مست است که حتی به خاطر نمیآورد دختری را، که
در لابهلای قابِ شکستهی عکسِ دونفرهشان، دستانش را
دور گردن او حلقه کرده است.
تکهای از شیشهی قاب که بر روی سرامیک میدرخشد
جلوی دستش افتاده و خونین است..
بلاخره با زحمتی فراوان روی پاهایش میایستد و سرش را
به سمت وان میچرخاند. دخترکِ در عکس، سرگردان روی
آب و لبخندی محو را میشود در لبانش مشاهده کرد.
گیسوانِ همچون شبش هم که در میانِ خونابهی وان
شناور هستند، با هر تکانی، آرام به کنار میخزند و تصویرِ
زیبای چهرهاش را کش میدهند.
دستش را به صورتِ او نزدیک میکند؛ سردیِ پوستِ
صورت دخترک، نوک انگشتانِ لرزان او را لمس میکند و با
دیدنِ ردِ خونینِ گردنش، برای یک لحظه دلش گُر میگیرد.
یادش میآید که آن وضعیت چطور راه افتاد و چطور
مشتها به هم خوردند. مشاجرهای در نورِ کم که از کلماتِ
نیشدار شروع و مثل آتشی زیر خاکستر، شعلهور گشت،
دستی که به سرعت قاب عکس را از روی میز برداشت،
صدایِ شیشهای که شکست و بعد سکوتِ سنگینی که
غیرقابلتحمل بود. آن لحظهی تهی، تصمیمی گرفته شد و
دیگر برگشتی در کار نبود.
حال با یادآوریِ جزئیِ آن اتفاقات و آن خیانتِ بیشرمانه،
گیج شده است و سوسو میزند. بطور ناگهانی پاهایش
سست شده و نقشِ زمین میشود.
تند تند پلک میزند و سعی میکند تصویرِ تکهتکه شدهی
ذهنش را دوباره کنار هم بچیند. بوی تند و فلزیِ خون،
مشامش را پر کرده و حالتِ تهوعی غریب در دلش میپیچد..
دلش میخواهد در همان لحظه، آن نفسی که در میان
ششها رد و بدل میشود متوقف شود. پس با تلاشی
دردناک، نفسش را در سینهاش خفه کرده و ریههایش
شروع به اعتراض میکنند، اما او درد آنها را نادیده میگیرد
و در همین حین ذهنش دوباره با سرعتی سرسامآور به
عقب میرود.
صدای خندهی مستانهی خودش، بعد از کشیدنِ تیزیِ
شیشه بر گلوی دخترک در گوشش میپیچد.
تصویرِتکهتکه شدهی ذهنش دیگرکنارهم چیده نمیشود،
بلکه به شکل وحشتناکی کامل میشود.
صدای دخترک هنوز در گوشش زنگ میزند، اما این بار نه
از بیرون، که از عمق جانش. بلکه از جهنمی که خودش،
برای جفتشان ساخته بود و در تاریکیِ مطلقِ آن لحظه، او
نه قاتل، بلکه قربانیِ ابدیِ گناه خویش شده بود..!